اسم رمز قسمت بیست و دوم
« اسم رمز 🔪 » قسمت بیست و دوم
از زبون کیمیکو ~~~~~~~~~~~~~~~~
چند هفته بعد، حالت تهوع شدیدتر شد. دکترها گفتن که طبیعیِ، ولی حس میکردم بدنم هر لحظه داره ضعیفتر میشه. یه روز، وقتی توی سکوت اون اتاق بودم، در دوباره باز شد. این بار سانزو اومد.
سانزو (با لبخند سرد): «چطوری مادر کوچولو؟ همه چی خوبه؟»
سرد نگاش کردم. «خوبه؟ آره، عالیه.»
سانزو خندید و به دیوار تکیه داد. «خیلی زود این کابوس تموم میشه. مایکی خیلی خوشحال شده از اینکه اینقدر راحت با این برنامه کنار اومدی.»
کیمیکو: «کنار اومدم؟ مثل یه عروسک، مثل یه ظرف خالی... این اسمش کنار اومدنه؟»
سانزو آروم جلو اومد، دستش رو روی شونهم گذاشت. «اوه، نترس. بهت قول دادیم که آزاد میشی. به شرطی که کارتو درست انجام بدی.»
چند روز بعد، وقتی فکر میکردم این تنهایی بیپایانه، یه صدای جدید اومد. در باز شد و این بار کسی وارد شد که انتظارش رو نداشتم... مایکی با یه لبخند محو و پشت سرش یه زن جوان با روپوش سفید. زن: «من دکتر شینوهارا هستم. میخوام وضعیتت رو بررسی کنم.»
مایکی کنار در ایستاد و نگاهش رو از من برنمیداشت. دکتر نزدیک شد، ابزارهاش رو آماده کرد. حس سرد دستاش روی شکمم، ضربان قلب بچه رو شنیدم. صدای تپشهای کوچیک... اما حتی این صدا هم برام تسلی نبود. فقط یادآور کابوسی بود که توش گیر افتاده بودم.
از زبون کیمیکو ~~~~~~~~~~~~~~~~
روزها به هفتهها تبدیل شد. هر روز که میگذشت، بدنم سنگینتر میشد و حس میکردم چیزی از وجودم کم میشه. بچه توی وجودم رشد میکرد، اما من مثل یه شمع بودم که بهآرومی ذوب میشد.
یه روز، مایکی دوباره اومد. این بار تنها. نشست کنارم. به چشماش خیره شدم. همون سردی همیشگی، ولی یه چیزی تو نگاهش عوض شده بود.
مایکی: «کیمیکو... میدونی بعد از به دنیا آوردن بچه، آزادت میکنیم.»
لبخند تلخی زدم. «آزادی؟ بعد از اینکه مادری رو ازم میگیرین؟»
مایکی ساکت شد. برای اولین بار، یه لحظه شک تو نگاهش دیدم.
کیمیکو: «این بچه... برای تو یه قدرت بیشتره. ولی برای من؟ فقط یه تیکه از روحم.»
از زبون کیمیکو ~~~~~~~~~~~~~~~~
چند هفته بعد، حالت تهوع شدیدتر شد. دکترها گفتن که طبیعیِ، ولی حس میکردم بدنم هر لحظه داره ضعیفتر میشه. یه روز، وقتی توی سکوت اون اتاق بودم، در دوباره باز شد. این بار سانزو اومد.
سانزو (با لبخند سرد): «چطوری مادر کوچولو؟ همه چی خوبه؟»
سرد نگاش کردم. «خوبه؟ آره، عالیه.»
سانزو خندید و به دیوار تکیه داد. «خیلی زود این کابوس تموم میشه. مایکی خیلی خوشحال شده از اینکه اینقدر راحت با این برنامه کنار اومدی.»
کیمیکو: «کنار اومدم؟ مثل یه عروسک، مثل یه ظرف خالی... این اسمش کنار اومدنه؟»
سانزو آروم جلو اومد، دستش رو روی شونهم گذاشت. «اوه، نترس. بهت قول دادیم که آزاد میشی. به شرطی که کارتو درست انجام بدی.»
چند روز بعد، وقتی فکر میکردم این تنهایی بیپایانه، یه صدای جدید اومد. در باز شد و این بار کسی وارد شد که انتظارش رو نداشتم... مایکی با یه لبخند محو و پشت سرش یه زن جوان با روپوش سفید. زن: «من دکتر شینوهارا هستم. میخوام وضعیتت رو بررسی کنم.»
مایکی کنار در ایستاد و نگاهش رو از من برنمیداشت. دکتر نزدیک شد، ابزارهاش رو آماده کرد. حس سرد دستاش روی شکمم، ضربان قلب بچه رو شنیدم. صدای تپشهای کوچیک... اما حتی این صدا هم برام تسلی نبود. فقط یادآور کابوسی بود که توش گیر افتاده بودم.
از زبون کیمیکو ~~~~~~~~~~~~~~~~
روزها به هفتهها تبدیل شد. هر روز که میگذشت، بدنم سنگینتر میشد و حس میکردم چیزی از وجودم کم میشه. بچه توی وجودم رشد میکرد، اما من مثل یه شمع بودم که بهآرومی ذوب میشد.
یه روز، مایکی دوباره اومد. این بار تنها. نشست کنارم. به چشماش خیره شدم. همون سردی همیشگی، ولی یه چیزی تو نگاهش عوض شده بود.
مایکی: «کیمیکو... میدونی بعد از به دنیا آوردن بچه، آزادت میکنیم.»
لبخند تلخی زدم. «آزادی؟ بعد از اینکه مادری رو ازم میگیرین؟»
مایکی ساکت شد. برای اولین بار، یه لحظه شک تو نگاهش دیدم.
کیمیکو: «این بچه... برای تو یه قدرت بیشتره. ولی برای من؟ فقط یه تیکه از روحم.»
- ۳.۱k
- ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط