اسم رمز قسمت بیستم
« اسم رمز 🔪 » قسمت بیستم
از زبون کیمیکو ~~~~~~~~~~~~~~~~
زمان برای من دیگه معنی نداشت. بعد از امضای قرارداد، همه چیز تغییر کرد. نه به خاطر اینکه آزادم کرده بودن، بلکه چون کابوسم شکل تازهای گرفته بود.
اولین تزریق رو روز بعد انجام دادن. یه اتاق سفید و سرد، پرستارهایی با ماسکهایی که چهرهشون رو پنهان میکرد. مایکی و سانزو پشت شیشهی اتاق ایستاده بودن، نگاه سردشون روی من قفل شده بود.
پرستار (با صدای یکنواخت): «آمادهای؟»
لبم لرزید. آماده؟ چارهی دیگهای داشتم؟ فقط سرمو به نشونه تایید تکون دادم. سوزن توی دستم فرو رفت، یه مایع سرد توی رگهام جاری شد. چشمامو بستم، اما نمیتونستم از این واقعیت فرار کنم.
روزها گذشت. هیچ شکنجهای نبود، هیچ فریاد و خندهی شیطانی. ولی این سکوت... این بیحسی، از هر شکنجهای بدتر بود. بدنم تغییر میکرد. پزشکها میگفتن لقاح موفق بوده. یه جنین توی وجودم شکل گرفته بود.
اما من چی بودم؟ یه مادر؟ یا فقط یه ظرف؟
مایکی گهگاهی میاومد. همون نگاه سرد، همون لحن یخزده. «همهچی طبق برنامه پیش میره، کیمیکو. به محض اینکه بچه رو به دنیا بیاری، آزادی.»
اما این آزادی برام معنی داشت؟ وقتی چیزی رو توی وجودم داشتم که قرار بود مال من نباشه؟
یه شب، توی سکوت اون اتاق سرد، دستمو روی شکمم گذاشتم. یه قطره اشک آروم روی گونهم چکید.
کیمیکو (زمزمه): «ببخش... ببخش که قراره هیچوقت نشناسمت...»
از زبون کیمیکو ~~~~~~~~~~~~~~~~
زمان برای من دیگه معنی نداشت. بعد از امضای قرارداد، همه چیز تغییر کرد. نه به خاطر اینکه آزادم کرده بودن، بلکه چون کابوسم شکل تازهای گرفته بود.
اولین تزریق رو روز بعد انجام دادن. یه اتاق سفید و سرد، پرستارهایی با ماسکهایی که چهرهشون رو پنهان میکرد. مایکی و سانزو پشت شیشهی اتاق ایستاده بودن، نگاه سردشون روی من قفل شده بود.
پرستار (با صدای یکنواخت): «آمادهای؟»
لبم لرزید. آماده؟ چارهی دیگهای داشتم؟ فقط سرمو به نشونه تایید تکون دادم. سوزن توی دستم فرو رفت، یه مایع سرد توی رگهام جاری شد. چشمامو بستم، اما نمیتونستم از این واقعیت فرار کنم.
روزها گذشت. هیچ شکنجهای نبود، هیچ فریاد و خندهی شیطانی. ولی این سکوت... این بیحسی، از هر شکنجهای بدتر بود. بدنم تغییر میکرد. پزشکها میگفتن لقاح موفق بوده. یه جنین توی وجودم شکل گرفته بود.
اما من چی بودم؟ یه مادر؟ یا فقط یه ظرف؟
مایکی گهگاهی میاومد. همون نگاه سرد، همون لحن یخزده. «همهچی طبق برنامه پیش میره، کیمیکو. به محض اینکه بچه رو به دنیا بیاری، آزادی.»
اما این آزادی برام معنی داشت؟ وقتی چیزی رو توی وجودم داشتم که قرار بود مال من نباشه؟
یه شب، توی سکوت اون اتاق سرد، دستمو روی شکمم گذاشتم. یه قطره اشک آروم روی گونهم چکید.
کیمیکو (زمزمه): «ببخش... ببخش که قراره هیچوقت نشناسمت...»
- ۲.۸k
- ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط