دلنوشته ♥️🚌
#دلنوشته ♥️🚌
خیلی خوشگل نبود،
یه صورت معمولی داشت،
با چشمای معمولی و مهربون.
اما...
اما قشنگ میخندید؛
انقد قشنگ میخندید
که آدم احساس میکرد
هیچکس تو دنیا مثل اون بلد نیست بخنده!
راستش همهکار کردم که به دستش بیارم؛
چندسالی هم بودیم با هم.
دروغ چرا، همهچی هم خوب بود.
دوسم داشت؛ دوسش داشتم.
اما انگار آدم وقتی داره به آرزوهای بزرگش میرسه
یادش میره که چقد آرزوهای کوچیک هم داشته.
یادمه یه بار خسته از سر کلاس برمیگشتم خونه که تو راه زنگ زد و گفت بریم بیرون،
عدسی پخته بود،
خودش کلاسش رو نرفته بود
که درستش کنه و بیاره
تا بتونیم با هم بخوریم.
یکم شور شده بود؛
به شوخی غر زدم بهش که:
"چرا انقد شور آخه دختر گلوم سوخت!"
ولی بعد فوری نوک دماغشو گرفتم کشیدم و گفتم:
"با این حال،
باورکن این خوشمزهترین عدسی بود که تا حالا خورده بودم!"
میدونستم بلده خوب غذا درست کنه؛
فقط چون عجلهای بوده این یه دفعه اینطوری شده؛
اون موقعها آرزوم همین چند لحظه نشستنا کنارش بود...
یه مدت که گذشت الکی بهانهگیر شد
هر بار سر یه چیزی ناراحتش میکردم
همه کارم کرد واسه موندنما...
اما من دیگه رویاهای جدید تو سرم داشتم
و از نظر من اون سد راه تک تکشون بود.
واسه همین یهروز بیدلیل گذاشتم و رفتم!
الآن یک ماهی میشه که برگشتم ایران،
دیروز عصر خیلی اتفاقی توی پارک دیدمش.
برعکس من که هر دفعه یه چیز میگفتم
و هر روز یه رنگ عوض می کردم،
اون انگار خیلی عوض نشده بود..
فقط یه ذره پیر شده بود، یه ذره هم آرومتر.
با همون تیپ و قیافه!
گاهیوقتا لبخند میزدا
اما خندههاش دیگه اون شکلی نبود...
چشاشم هنوز مثل قبل مهربون بود
اما برق اون سالها رو نداشت.
همین طوری زل زده بودم به صورتش؛
یه تیکه از موهای جو گندمیشو دزدکی دیدم از زیر روسریش،
همون روسری که من براش خریده بودم!
باورم نمی شد هنوز نگهش داشته
باشه!
داشت یه دختربچه رو توی تاب هل میداد
که مامان صداش میزد(:
میدونی من آدمای زیادی رو شناختم تو این مدت...
اما انگار هیشکی مثل اون دوست دارماش بوی موندن نمیداد.
یهلحظه دلم خواست زمان برگرده
و بشیم همون دوتا دانشجوی ٢٢ ٢٣ ساله
که عصرا بعد کلاس،
کنار همدیگه همه کوچهها و خیابونای شهر و قدم میزدن،
بدون اینکه حتی یه لحظه خسته بشن...
اما الان ساعت ۱۰ شبه
و اون احتمالا داره کنار خانوادش عدسی خوشنمک میخوره.
منم همچنان روی صندلی پارک نشستم و به اون سالها فکر میکنم
اما نه مثل اون خانوادهای دارم
و نه کسی حتی که توی خونه منتظرم باشه.
میدونی یه چیزایی هست که آدم سالها بعد میفهمه!
سالها بعدی که دیگه خیلی دیره...
*چرا انقد دلبره☹️
#golhasbo
خیلی خوشگل نبود،
یه صورت معمولی داشت،
با چشمای معمولی و مهربون.
اما...
اما قشنگ میخندید؛
انقد قشنگ میخندید
که آدم احساس میکرد
هیچکس تو دنیا مثل اون بلد نیست بخنده!
راستش همهکار کردم که به دستش بیارم؛
چندسالی هم بودیم با هم.
دروغ چرا، همهچی هم خوب بود.
دوسم داشت؛ دوسش داشتم.
اما انگار آدم وقتی داره به آرزوهای بزرگش میرسه
یادش میره که چقد آرزوهای کوچیک هم داشته.
یادمه یه بار خسته از سر کلاس برمیگشتم خونه که تو راه زنگ زد و گفت بریم بیرون،
عدسی پخته بود،
خودش کلاسش رو نرفته بود
که درستش کنه و بیاره
تا بتونیم با هم بخوریم.
یکم شور شده بود؛
به شوخی غر زدم بهش که:
"چرا انقد شور آخه دختر گلوم سوخت!"
ولی بعد فوری نوک دماغشو گرفتم کشیدم و گفتم:
"با این حال،
باورکن این خوشمزهترین عدسی بود که تا حالا خورده بودم!"
میدونستم بلده خوب غذا درست کنه؛
فقط چون عجلهای بوده این یه دفعه اینطوری شده؛
اون موقعها آرزوم همین چند لحظه نشستنا کنارش بود...
یه مدت که گذشت الکی بهانهگیر شد
هر بار سر یه چیزی ناراحتش میکردم
همه کارم کرد واسه موندنما...
اما من دیگه رویاهای جدید تو سرم داشتم
و از نظر من اون سد راه تک تکشون بود.
واسه همین یهروز بیدلیل گذاشتم و رفتم!
الآن یک ماهی میشه که برگشتم ایران،
دیروز عصر خیلی اتفاقی توی پارک دیدمش.
برعکس من که هر دفعه یه چیز میگفتم
و هر روز یه رنگ عوض می کردم،
اون انگار خیلی عوض نشده بود..
فقط یه ذره پیر شده بود، یه ذره هم آرومتر.
با همون تیپ و قیافه!
گاهیوقتا لبخند میزدا
اما خندههاش دیگه اون شکلی نبود...
چشاشم هنوز مثل قبل مهربون بود
اما برق اون سالها رو نداشت.
همین طوری زل زده بودم به صورتش؛
یه تیکه از موهای جو گندمیشو دزدکی دیدم از زیر روسریش،
همون روسری که من براش خریده بودم!
باورم نمی شد هنوز نگهش داشته
باشه!
داشت یه دختربچه رو توی تاب هل میداد
که مامان صداش میزد(:
میدونی من آدمای زیادی رو شناختم تو این مدت...
اما انگار هیشکی مثل اون دوست دارماش بوی موندن نمیداد.
یهلحظه دلم خواست زمان برگرده
و بشیم همون دوتا دانشجوی ٢٢ ٢٣ ساله
که عصرا بعد کلاس،
کنار همدیگه همه کوچهها و خیابونای شهر و قدم میزدن،
بدون اینکه حتی یه لحظه خسته بشن...
اما الان ساعت ۱۰ شبه
و اون احتمالا داره کنار خانوادش عدسی خوشنمک میخوره.
منم همچنان روی صندلی پارک نشستم و به اون سالها فکر میکنم
اما نه مثل اون خانوادهای دارم
و نه کسی حتی که توی خونه منتظرم باشه.
میدونی یه چیزایی هست که آدم سالها بعد میفهمه!
سالها بعدی که دیگه خیلی دیره...
*چرا انقد دلبره☹️
#golhasbo
۵.۳k
۲۷ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.