رمانعشق جاودان
رمان:عشق جاودان
پارت دوم :
ویو دازای :
از دفتر موری سان اومدم بیرون و روی نیمکت یه پارک نشستم
یه نگاهی به پرونده انداختم چویا اسمه قشنگی داره و همین طور چشمایی به رنگ اقیانوس چهره زیبایی داشت ولی اونو باید میکشتم هع عجیبه که یه حسی دارم وقتی بهش نگاه میکنم که به هیچ کس نداشتم اه بس کن دازای تو باید اونو بکشی نه ته دلت قیری ویری بره براش
سوار ماشینم شدم و به سمت خونه راه افتادم تا یکم استراحت کنم و شب برم چویا رو زیر نظر بگیرم
دوش ۱۵مینی گرفتم و لباسمو عوض کردم و وسایل مورد نیازمو برداشتم و به سمت خونه ی چویا حرکت کردم
ویوچویا
توی پارک قدم میزدم و خانواده هایی رو میدیدم که با بچه هاشون شاد میخندن و دارن بازی میکنن بشدت دلم برای خانوادم تنگ شده بود دلم خانوادی خودم رو ميخواست ولی من هنوز ۱۷سالمه که این همه دردو کشیدم
همین طور راه میرفتم که حضور کسی رو دنبال خودم حس میکردم خیلی توجه نکردم و به سمت خونه حرکت کردم تنها یادگار خانواده ام بیخیال از همه چیز لباسمو عوض کردم و به سمت تخت رفتم سیاهیی......
ویو دازای
همینطور داشتم چویا رو تعقیب میکردم داشت توی پارک قدم میزد داشت و به خانواده های دیگه نگاه میکرد حس کردم خیلی ناراحته . یه ثانیه حس کردم حضورم رو حس کرده از این به بعد باید محتاط تر رفتار کنم . دیدم داره بر میگرده خونه پس با احتیاط رفتم دنبالش و به سمت خونه ای رفت و وارد شد و بعد پنچ مین چراغ های اون خونه خاموش شد
و با احتیاط وارد خونه شدم به سمت اتاق رفتم و دیدم چویا غرق در خواب تو تخت بود. از چشماش اشک میومد چرا بايد گریه کنه ولی چرا دلم نمیخاست که گریه کنه یه صدایی توی ذهنم اومد که گفت دازای بست کن و با همین فکر خودمو ساکت کردم میخاستم دنبال اسناد بگردم که تکون خورد و من از پنچره اومدم بیرون
پارت دوم :
ویو دازای :
از دفتر موری سان اومدم بیرون و روی نیمکت یه پارک نشستم
یه نگاهی به پرونده انداختم چویا اسمه قشنگی داره و همین طور چشمایی به رنگ اقیانوس چهره زیبایی داشت ولی اونو باید میکشتم هع عجیبه که یه حسی دارم وقتی بهش نگاه میکنم که به هیچ کس نداشتم اه بس کن دازای تو باید اونو بکشی نه ته دلت قیری ویری بره براش
سوار ماشینم شدم و به سمت خونه راه افتادم تا یکم استراحت کنم و شب برم چویا رو زیر نظر بگیرم
دوش ۱۵مینی گرفتم و لباسمو عوض کردم و وسایل مورد نیازمو برداشتم و به سمت خونه ی چویا حرکت کردم
ویوچویا
توی پارک قدم میزدم و خانواده هایی رو میدیدم که با بچه هاشون شاد میخندن و دارن بازی میکنن بشدت دلم برای خانوادم تنگ شده بود دلم خانوادی خودم رو ميخواست ولی من هنوز ۱۷سالمه که این همه دردو کشیدم
همین طور راه میرفتم که حضور کسی رو دنبال خودم حس میکردم خیلی توجه نکردم و به سمت خونه حرکت کردم تنها یادگار خانواده ام بیخیال از همه چیز لباسمو عوض کردم و به سمت تخت رفتم سیاهیی......
ویو دازای
همینطور داشتم چویا رو تعقیب میکردم داشت توی پارک قدم میزد داشت و به خانواده های دیگه نگاه میکرد حس کردم خیلی ناراحته . یه ثانیه حس کردم حضورم رو حس کرده از این به بعد باید محتاط تر رفتار کنم . دیدم داره بر میگرده خونه پس با احتیاط رفتم دنبالش و به سمت خونه ای رفت و وارد شد و بعد پنچ مین چراغ های اون خونه خاموش شد
و با احتیاط وارد خونه شدم به سمت اتاق رفتم و دیدم چویا غرق در خواب تو تخت بود. از چشماش اشک میومد چرا بايد گریه کنه ولی چرا دلم نمیخاست که گریه کنه یه صدایی توی ذهنم اومد که گفت دازای بست کن و با همین فکر خودمو ساکت کردم میخاستم دنبال اسناد بگردم که تکون خورد و من از پنچره اومدم بیرون
- ۳.۱k
- ۳۰ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط