فصل اول: آغاز فراموشی
فصل اول: آغاز فراموشی
“مرگ در انتظار زندگی است؛ و زندگی در انتظار مرگ.”
«شهر خاموش» در دل سرزمینهای وسیع و بیپایان قرار داشت. جایی که نه سر و صداهای روزمرهای از زندگی انسانی به گوش میرسید و نه لبخندی در کوچهها دیده میشد. مردم این شهر، که در گذشته با شور و شوق زندگی میکردند، اکنون در سکوتی عمیق فرو رفته بودند. هیچکدام از آنها نمیدانستند که مرگ در کمین است، نه بهعنوان یک حادثه، بلکه بهعنوان یک روند طبیعی که بهتدریج روح و جسمشان را از درون میبلعد.
آرش، مردی ۳۵ ساله و نویسندهای که پس از سالها زندگی در تهران به این شهر آمده بود، هیچگاه باور نمیکرد که جایی که بهنظر آرام و بیخطر میرسید، اینچنین مخوف باشد. او برای نوشتن کتاب جدیدش به این شهر آمده بود، اما چیزی در اینجا او را به شدت آزار میداد. سکوتی که در خیابانها پیچیده بود و در نگاههای مردم احساس میشد، ترسناکتر از هر شبیهسازی در ذهنش بود. احساس میکرد که مردم اینجا به طور غیرطبیعی آرام و بیتفاوت هستند. هیچکس حرفی از مرگ نمیزد، اما همه در عمق وجودشان چیزی میدانستند که دیگر نمیتوانستند فراموش کنند.
یک شب، در حالی که در کافهای محلی نشسته بود، با فاطمه، زن جوانی که در آنجا کار میکرد، صحبت کرد. فاطمه در حالی که قهوهای داغ را به دست او میداد، گفت: «مرگ، در اینجا چیزی عادی است. خیلیها به آن عادت کردهاند.»
آرش با تعجب به او نگاه کرد. «چطور ممکن است چیزی مثل مرگ به این راحتی عادی شود؟»
فاطمه فقط به او لبخندی زد و گفت: «آدمها اینجا یاد گرفتهاند که از مرگ فرار نکنند، بلکه آن را بپذیرند.»
آرش با کنجکاوی پرسید: «چرا اینطور؟»
فاطمه سرش را پایین انداخت و در حالی که صدای زنگ ساعت دیواری را میشنیدند، گفت: «چون مرگ همیشه نزدیک است. ما چیزی برای فرار نداریم. ما خود مرگ را لمس میکنیم.»
این داستان ادامه دارد..
“مرگ در انتظار زندگی است؛ و زندگی در انتظار مرگ.”
«شهر خاموش» در دل سرزمینهای وسیع و بیپایان قرار داشت. جایی که نه سر و صداهای روزمرهای از زندگی انسانی به گوش میرسید و نه لبخندی در کوچهها دیده میشد. مردم این شهر، که در گذشته با شور و شوق زندگی میکردند، اکنون در سکوتی عمیق فرو رفته بودند. هیچکدام از آنها نمیدانستند که مرگ در کمین است، نه بهعنوان یک حادثه، بلکه بهعنوان یک روند طبیعی که بهتدریج روح و جسمشان را از درون میبلعد.
آرش، مردی ۳۵ ساله و نویسندهای که پس از سالها زندگی در تهران به این شهر آمده بود، هیچگاه باور نمیکرد که جایی که بهنظر آرام و بیخطر میرسید، اینچنین مخوف باشد. او برای نوشتن کتاب جدیدش به این شهر آمده بود، اما چیزی در اینجا او را به شدت آزار میداد. سکوتی که در خیابانها پیچیده بود و در نگاههای مردم احساس میشد، ترسناکتر از هر شبیهسازی در ذهنش بود. احساس میکرد که مردم اینجا به طور غیرطبیعی آرام و بیتفاوت هستند. هیچکس حرفی از مرگ نمیزد، اما همه در عمق وجودشان چیزی میدانستند که دیگر نمیتوانستند فراموش کنند.
یک شب، در حالی که در کافهای محلی نشسته بود، با فاطمه، زن جوانی که در آنجا کار میکرد، صحبت کرد. فاطمه در حالی که قهوهای داغ را به دست او میداد، گفت: «مرگ، در اینجا چیزی عادی است. خیلیها به آن عادت کردهاند.»
آرش با تعجب به او نگاه کرد. «چطور ممکن است چیزی مثل مرگ به این راحتی عادی شود؟»
فاطمه فقط به او لبخندی زد و گفت: «آدمها اینجا یاد گرفتهاند که از مرگ فرار نکنند، بلکه آن را بپذیرند.»
آرش با کنجکاوی پرسید: «چرا اینطور؟»
فاطمه سرش را پایین انداخت و در حالی که صدای زنگ ساعت دیواری را میشنیدند، گفت: «چون مرگ همیشه نزدیک است. ما چیزی برای فرار نداریم. ما خود مرگ را لمس میکنیم.»
این داستان ادامه دارد..
۱.۶k
۰۹ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.