فصل سوم: لحظه های نابودکننده
فصل سوم: لحظههای نابودکننده
یک شب، آرمین تصمیم گرفت تا آخرین گام را در درک این معما بردارد. او به خانهی نیکو، یکی از قدیمیترین ساکنان شهر که سالها بود در خانهای مجزا زندگی میکرد، رفت. نیکو، مردی پیر و تنها بود که هیچگاه از خانه بیرون نمیآمد. وقتی وارد خانهاش شد، بوی کهنگی و پوسیدگی در فضا پیچیده بود.
نیکو که هنوز حافظهاش را حفظ کرده بود، به آرامی گفت: «در گذشته، ما نمیتوانستیم فرار کنیم. مرگ همیشه در کنار ما بود. اما مردم اینجا یاد گرفتند که مرگ نباید ترسناک باشد. این بیماری بیپایان بود. وقتی کسی میمرد، هیچکس نمیگریست. چون میدانستند که همه در پایان، همان مسیر را طی میکنند.»
آرش در حالی که به حرفهای نیکو گوش میداد، احساس کرد که چیزی در او تغییر کرده است. دیگر هیچ ترسی از مرگ نداشت. انگار که خودش هم بخشی از این داستان شده بود.
این داستان ادامه دارد..
برای گذاشتن پارت آخر لایک یادتون نره 🤌🏻
یک شب، آرمین تصمیم گرفت تا آخرین گام را در درک این معما بردارد. او به خانهی نیکو، یکی از قدیمیترین ساکنان شهر که سالها بود در خانهای مجزا زندگی میکرد، رفت. نیکو، مردی پیر و تنها بود که هیچگاه از خانه بیرون نمیآمد. وقتی وارد خانهاش شد، بوی کهنگی و پوسیدگی در فضا پیچیده بود.
نیکو که هنوز حافظهاش را حفظ کرده بود، به آرامی گفت: «در گذشته، ما نمیتوانستیم فرار کنیم. مرگ همیشه در کنار ما بود. اما مردم اینجا یاد گرفتند که مرگ نباید ترسناک باشد. این بیماری بیپایان بود. وقتی کسی میمرد، هیچکس نمیگریست. چون میدانستند که همه در پایان، همان مسیر را طی میکنند.»
آرش در حالی که به حرفهای نیکو گوش میداد، احساس کرد که چیزی در او تغییر کرده است. دیگر هیچ ترسی از مرگ نداشت. انگار که خودش هم بخشی از این داستان شده بود.
این داستان ادامه دارد..
برای گذاشتن پارت آخر لایک یادتون نره 🤌🏻
۱.۳k
۰۹ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.