پارت 12
پارت 12
یونگی سمته اوتاق یوس پلنگ کوچولو رفت و بعد از باز کردنه در قدم سمته تخت بلنگ کوچولو برداشت مردمک چشمانش رویه صورت دخترک بود
"صورت زخمو زیلی داشت با جمیله درشت "
یونگی پتو رو رویه یوس پلنگ کوچولو کشید و دستشو بالا برد تا به دسپند ببنده اگوست دی نمیتونست برایه برایه دیگی جونه خدمه هایش رو به خطر بندازه اگوست دی کله خانواده اش خدمه هایش بود و اگوست دی کسی بود که به اونا سرپناه داده بود
بعد از بستنه دسته دخترک رویه تخت نشست
یونگی : ترو خدا آروم باش خواهش میکنم تو باید کمکم کنی
بعد از حرفا اش از اوتاق خارج شد قدم برداشت سمته اوتاق کارش
یعنی اگه بیدار بشه دوباره وحشی میشه اما قبل از خوابش هالش خوب بود یعنی چرا یه دختر به این سن باید همچین انگار وحشیه
یونگی با افکارش دونه میشد رویه صندلی نشست و دوباره خودکار رو بینه انگشتانش گذاشت و گفت گرفتش
یونگی : پرفسور بلخره که میفهمم تو اون جهنم چه خبره بود
با تماس یو جون به خودش اومد و جواب داد
یونگی : خوب بنال
یو جون : فرمانده اگه میسرنیست بیایین
یونگی : باشه الان میام
》》》》》••••《《《《《《
یونگی: خوب چیشده
یو جون : فرمانده راستش یه بچه مثل پار سال گمشده و به دسته همون مرد تتو دزدیده شده
فرمانده مین تو فکر فروع رفته و دوباره همون موضوع تکرار شد اون بار اگوست دی نتونست اون بچه رو پیدا کنه و متاسفانه سره قولی که به پدر و مادر اون بچه داده بود پایدار نموند راجبه اون موضوع خیلی ناراحت شده بود با صدایه یو جون به خودش اومد
یو جون : فرمانده مین
یونگی: بله
یو جون: میخواهین چیکار کنید
یونگی خودم بهش میکنم
نگاهی به گوشیش کرد بعد از جواب دادن تماس یونگی با اخم و اعتراض گفت
یونگی : ای بابا خارمون رو گایدین با این گوشی آنقدر زنگ نزنین
بعد از غر زدنش جواب داد
یونگی: چیشده
خانم لی : آقا مومشکی بیدار شده
یونگی از رویه صندلی اش ببند شد و گفت
یونگی : خیله خوب اومدم
فرمانده مین از شدته خستگی اش نمیدونست به کدوم کارش برسه حتی خوب یادش نیست که کی غذا درست حسابی خورده باز هم با خستگی اش رفت سمته عمارتش
_______________
حمایت فراموش نشه
یونگی سمته اوتاق یوس پلنگ کوچولو رفت و بعد از باز کردنه در قدم سمته تخت بلنگ کوچولو برداشت مردمک چشمانش رویه صورت دخترک بود
"صورت زخمو زیلی داشت با جمیله درشت "
یونگی پتو رو رویه یوس پلنگ کوچولو کشید و دستشو بالا برد تا به دسپند ببنده اگوست دی نمیتونست برایه برایه دیگی جونه خدمه هایش رو به خطر بندازه اگوست دی کله خانواده اش خدمه هایش بود و اگوست دی کسی بود که به اونا سرپناه داده بود
بعد از بستنه دسته دخترک رویه تخت نشست
یونگی : ترو خدا آروم باش خواهش میکنم تو باید کمکم کنی
بعد از حرفا اش از اوتاق خارج شد قدم برداشت سمته اوتاق کارش
یعنی اگه بیدار بشه دوباره وحشی میشه اما قبل از خوابش هالش خوب بود یعنی چرا یه دختر به این سن باید همچین انگار وحشیه
یونگی با افکارش دونه میشد رویه صندلی نشست و دوباره خودکار رو بینه انگشتانش گذاشت و گفت گرفتش
یونگی : پرفسور بلخره که میفهمم تو اون جهنم چه خبره بود
با تماس یو جون به خودش اومد و جواب داد
یونگی : خوب بنال
یو جون : فرمانده اگه میسرنیست بیایین
یونگی : باشه الان میام
》》》》》••••《《《《《《
یونگی: خوب چیشده
یو جون : فرمانده راستش یه بچه مثل پار سال گمشده و به دسته همون مرد تتو دزدیده شده
فرمانده مین تو فکر فروع رفته و دوباره همون موضوع تکرار شد اون بار اگوست دی نتونست اون بچه رو پیدا کنه و متاسفانه سره قولی که به پدر و مادر اون بچه داده بود پایدار نموند راجبه اون موضوع خیلی ناراحت شده بود با صدایه یو جون به خودش اومد
یو جون : فرمانده مین
یونگی: بله
یو جون: میخواهین چیکار کنید
یونگی خودم بهش میکنم
نگاهی به گوشیش کرد بعد از جواب دادن تماس یونگی با اخم و اعتراض گفت
یونگی : ای بابا خارمون رو گایدین با این گوشی آنقدر زنگ نزنین
بعد از غر زدنش جواب داد
یونگی: چیشده
خانم لی : آقا مومشکی بیدار شده
یونگی از رویه صندلی اش ببند شد و گفت
یونگی : خیله خوب اومدم
فرمانده مین از شدته خستگی اش نمیدونست به کدوم کارش برسه حتی خوب یادش نیست که کی غذا درست حسابی خورده باز هم با خستگی اش رفت سمته عمارتش
_______________
حمایت فراموش نشه
۳.۰k
۰۳ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.