رمان پسر دایی من
🎀🧸رمان پسر دایی من 🎀🧸
Part36
بزارم بری هع تازه پیدات کردم کجا بری
با گریه گفتم
ازم چی میخوایی من هنوز اون حرفاتو یادم نرفته نامرد من عاشقت بودم ولی تو فقط بخاطره هوست بامن بودی
اینجا حرفم که رسیدم با نفرت نگاش کردم
با نیشخند گفت تو واقعا حرف پدرتو باور میکنی
با نفرت کفتم
درمورد بابای من درست حرف بزن
فعلا اینجا باشه تا درس عبرت بشه واست بامن درست صحبت کنی
باید اعتمادش به دست میوردم وقتی که ازادم گذاشت فرار میکنم و میرم پیش پلیس
داشت میرفت که با بغض الکی گفتم
امیرم
وایساد پس نقشم جواب دادش
برگشت و امد سمت
با اخم ترسناکی گفت
چیه
بازبون بچگونه گفتم
چلا اینجوری باهام حرف میزنی
واقعا داشت حالم به هم میخورد
صورتش رنگ مهربون گرفت
خب خودت اینجوری خواستی نفسم
میشه بغلم کنی
این حرفو زدم چون میخواستم دست و پامو باز کنه چون بسته بود
آره نفسم بزار اینارو باز کنم
وقتی بازشون کرد رو تخت باهم دراز کشیدیم
واقعا حالم داشت به هم میخورد کم بود دیگه عق بزنم
بغلم کردوگفت
نفس
جانم
دیگه ولم نمیکنی
نوچ ولی ازت عصبانیم
چرا
چون اون حرفارو بهم زدی هومم
با اخم گفت ببخشید حالا بخواب
باید تحمل میکردم چاره چیه
#هامون
عمه باگریه گفت
من فقط دستم به اون امیره نرسه میدونم باهاش چیکار کنم
که گوشیم زنگ خورد دیدم مریمه تعجب کردم جواب دادم
بله
به هامون خان چطوری
حرفتو بگو
اوه اوه چه بد اخلاق اگه جون نفس واست مهمه ساعت ۶ بیا به کافه....
چییی تو از کجا میدونی
چون منم توی این دست دارم و خندید و قط کرد
Part36
بزارم بری هع تازه پیدات کردم کجا بری
با گریه گفتم
ازم چی میخوایی من هنوز اون حرفاتو یادم نرفته نامرد من عاشقت بودم ولی تو فقط بخاطره هوست بامن بودی
اینجا حرفم که رسیدم با نفرت نگاش کردم
با نیشخند گفت تو واقعا حرف پدرتو باور میکنی
با نفرت کفتم
درمورد بابای من درست حرف بزن
فعلا اینجا باشه تا درس عبرت بشه واست بامن درست صحبت کنی
باید اعتمادش به دست میوردم وقتی که ازادم گذاشت فرار میکنم و میرم پیش پلیس
داشت میرفت که با بغض الکی گفتم
امیرم
وایساد پس نقشم جواب دادش
برگشت و امد سمت
با اخم ترسناکی گفت
چیه
بازبون بچگونه گفتم
چلا اینجوری باهام حرف میزنی
واقعا داشت حالم به هم میخورد
صورتش رنگ مهربون گرفت
خب خودت اینجوری خواستی نفسم
میشه بغلم کنی
این حرفو زدم چون میخواستم دست و پامو باز کنه چون بسته بود
آره نفسم بزار اینارو باز کنم
وقتی بازشون کرد رو تخت باهم دراز کشیدیم
واقعا حالم داشت به هم میخورد کم بود دیگه عق بزنم
بغلم کردوگفت
نفس
جانم
دیگه ولم نمیکنی
نوچ ولی ازت عصبانیم
چرا
چون اون حرفارو بهم زدی هومم
با اخم گفت ببخشید حالا بخواب
باید تحمل میکردم چاره چیه
#هامون
عمه باگریه گفت
من فقط دستم به اون امیره نرسه میدونم باهاش چیکار کنم
که گوشیم زنگ خورد دیدم مریمه تعجب کردم جواب دادم
بله
به هامون خان چطوری
حرفتو بگو
اوه اوه چه بد اخلاق اگه جون نفس واست مهمه ساعت ۶ بیا به کافه....
چییی تو از کجا میدونی
چون منم توی این دست دارم و خندید و قط کرد
- ۲.۴k
- ۱۰ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط