پارت۸۳
#پارت۸۳
بعد از دیدن نرگس خانوم،مادر آیدا،یکم آروم شده بودم.ولی بازم دلم شور میزد.داشتیم پیاده برمیگشتیم خونه.کیان سرش پایین بود و چیزی نمیگفت.چون درمانگاه نزدیک مجتمع بود یاده میرفتیم
_بهتری؟
همون طور که سرم پایین بود گفتم
_اوهوم...ممنون
بعد از چند پقیقه دیگه نزدیک کوچه شده بودیم
_راستی آیدا درباره ی شرکت ماه آبی
_خب؟
_من زیاد به این ناظری اعتماد ندارم.زیاد چیز نشو باهاش
تک خنده ای کردم و گفتم
_باشه چیز نمیشم...راستی سما برگشت مجتمع؟
_اره زنگ زد به من ولی برگشت
اون از کجا شماره ی اونو داشت؟فکرمو به زبون اوردم.
_اون چطوری بهت زنگ زد؟
_از گوشی خودت زنگ زد
_اها
دیگه حرفی نزدیم.وقتی رسیدیم دم مجتمع تعارفش کردم بیاد بالا ولی خب نیومد و خدافظی کرد و رفت
از اسانسور بیرون اومدم.خواستم برم واحد خودم ولی گفتم اول از سما تشکر کنم.زنگ واحدشونو زدم.انگار از چشمی دید که من پشت درم.در سریع باز شد و سما پرید بغلم
_خوبی؟تو که صب منو دق دادی که...
از شک بیرون اومدم و بغلش کردم
_اره خوبم بابا...سما خفم کردی
ازم جدا شد.چشماش اشکی بود.با تعجب گفتم
_دیوونه گریه میکنی؟
چشماشو چند بار بست و باز کرد.
_خب ترسیدم دیگه.گفتم این یه چیزیش بشه میگن تو کشتیش
خندیدم و نمایشی زدم تو صورتش.یکم دیگه حالمو پرسید و بیخیال شد تا برم استراحت کنم.چون از درمانگاه میومدم یه دوش گرفتم.امروزم نتونستم برم سر کار.
٭٭★
وقتی رفتم بوتیک خود خانوم پاک منش پشت میز بود.وقتی منو دید بر خلاف تصورم بلند شد و دستمو گرفت
_سلام خوبی آیدا جان؟بهتری؟
با چشمای گرد شده نگاهش کردم که گفت
_یه آقایی زنگ زد و گفتش که حالت اصلا خوب نبود.گفت فامیلتون بود.حالا مهم نیست.میخاستی امروزوز هم استراحت میکردی خب...
کیان زنگ زده بود.هوففف خیالم راحت شد.
_نه ممنون بهترم.خودم میمونم.
لبخندی زدم و از حالم مطمعنش کردم.اون روزم گذشت. بعد از ساعت کاری برگشتم خونه مثل هرروز.ولی نمیدونستم اون شب چه حرفایی رو باید میشنیدم.وقتی وارد مجتمع شدم،خانوم فرحمند همزمان با من وارد اسانسور شد.دکمه ی سومو زدم و بی حرکت گوشه ای ایستادم.خانوم فرحمند داشت سرتاپامو بازرسی میکرد.طوری که معذب شدم بهش نگاه کنم.فقط میخاستم زودتر ازون اسانسور خارج شم.وقتی اومدیم بیرون صدام زد
_آیدا خانوم؟
برگشتم و با لبخند گفتم
_بله؟
نگاهی بهم انداخت و با سرخوشی گفت
_دخترم امشب خونه ای؟مهمون نداری؟جایی نمیخوای بری؟
چرا داشت این سوالارو میپرسید؟با من و من گفتم
_اومممم...نه...نه چطور مگه؟
_میخاستم اگه ممکنه چند دقیقه وقتتو بگیرم
بعد از دیدن نرگس خانوم،مادر آیدا،یکم آروم شده بودم.ولی بازم دلم شور میزد.داشتیم پیاده برمیگشتیم خونه.کیان سرش پایین بود و چیزی نمیگفت.چون درمانگاه نزدیک مجتمع بود یاده میرفتیم
_بهتری؟
همون طور که سرم پایین بود گفتم
_اوهوم...ممنون
بعد از چند پقیقه دیگه نزدیک کوچه شده بودیم
_راستی آیدا درباره ی شرکت ماه آبی
_خب؟
_من زیاد به این ناظری اعتماد ندارم.زیاد چیز نشو باهاش
تک خنده ای کردم و گفتم
_باشه چیز نمیشم...راستی سما برگشت مجتمع؟
_اره زنگ زد به من ولی برگشت
اون از کجا شماره ی اونو داشت؟فکرمو به زبون اوردم.
_اون چطوری بهت زنگ زد؟
_از گوشی خودت زنگ زد
_اها
دیگه حرفی نزدیم.وقتی رسیدیم دم مجتمع تعارفش کردم بیاد بالا ولی خب نیومد و خدافظی کرد و رفت
از اسانسور بیرون اومدم.خواستم برم واحد خودم ولی گفتم اول از سما تشکر کنم.زنگ واحدشونو زدم.انگار از چشمی دید که من پشت درم.در سریع باز شد و سما پرید بغلم
_خوبی؟تو که صب منو دق دادی که...
از شک بیرون اومدم و بغلش کردم
_اره خوبم بابا...سما خفم کردی
ازم جدا شد.چشماش اشکی بود.با تعجب گفتم
_دیوونه گریه میکنی؟
چشماشو چند بار بست و باز کرد.
_خب ترسیدم دیگه.گفتم این یه چیزیش بشه میگن تو کشتیش
خندیدم و نمایشی زدم تو صورتش.یکم دیگه حالمو پرسید و بیخیال شد تا برم استراحت کنم.چون از درمانگاه میومدم یه دوش گرفتم.امروزم نتونستم برم سر کار.
٭٭★
وقتی رفتم بوتیک خود خانوم پاک منش پشت میز بود.وقتی منو دید بر خلاف تصورم بلند شد و دستمو گرفت
_سلام خوبی آیدا جان؟بهتری؟
با چشمای گرد شده نگاهش کردم که گفت
_یه آقایی زنگ زد و گفتش که حالت اصلا خوب نبود.گفت فامیلتون بود.حالا مهم نیست.میخاستی امروزوز هم استراحت میکردی خب...
کیان زنگ زده بود.هوففف خیالم راحت شد.
_نه ممنون بهترم.خودم میمونم.
لبخندی زدم و از حالم مطمعنش کردم.اون روزم گذشت. بعد از ساعت کاری برگشتم خونه مثل هرروز.ولی نمیدونستم اون شب چه حرفایی رو باید میشنیدم.وقتی وارد مجتمع شدم،خانوم فرحمند همزمان با من وارد اسانسور شد.دکمه ی سومو زدم و بی حرکت گوشه ای ایستادم.خانوم فرحمند داشت سرتاپامو بازرسی میکرد.طوری که معذب شدم بهش نگاه کنم.فقط میخاستم زودتر ازون اسانسور خارج شم.وقتی اومدیم بیرون صدام زد
_آیدا خانوم؟
برگشتم و با لبخند گفتم
_بله؟
نگاهی بهم انداخت و با سرخوشی گفت
_دخترم امشب خونه ای؟مهمون نداری؟جایی نمیخوای بری؟
چرا داشت این سوالارو میپرسید؟با من و من گفتم
_اومممم...نه...نه چطور مگه؟
_میخاستم اگه ممکنه چند دقیقه وقتتو بگیرم
۱.۶k
۰۵ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.