پارت۸۵
#پارت۸۵
٭★٭
یک هفته گذشته بود.آیدا و امیر شمال بودن.فعلا خبری از خانوم فرحمند نبود.روژان و رزمهر هم رفته بودن ترکیه پیش پدرش.ظهر بود که از بوتیک بیرون اومدم.چند روز دیگه اخر ماه میشد و من اولین حقوقمو میگرفتم.یه آژانس گرفتم و برگشتم مجتمع.از در که وارد شدم کسی نبود ولی یه دفعه صدای دونفرو شنیدم .نخاستم گوش وایستم ولی وقتی اسممو بین حرفاشون شنیدم پشت ستونی قایم شدم
_تو مغزت سوخته نه؟
_چی میگی تو؟چه ربطی داره؟
_دِ اخه احمق تو از چی اون دختره خوشت اومده؟
صدای سینا بود و سهیل.
_از هرچی.تو چیکار داری اصن؟
_ببین تو هیچی ازین دختر نمیدونی.نمیدونی از کجا اومده.نمیدونی کیه خونوادش کجاس.چیکارس.یکم فکر کن بهش. تو میدونی اون چیه؟کجاییه؟
صدای سهیل بالا رفت
_مگه تو اینارو میدونی که انقد مطمعن حرف میزنی؟میدونی چیه؟به تو ربطی نداره.
انگار سهیل میخاست بره.یکم جابجا شدم تا دیده نشم.سینا دستشو گرفت و گفت
_سهیل...
سهیل دستشو کشید و گفت
_ولم کن بابا...
سریع از پله ها بالا رفت.سینا دستشو مشت کرد و محکم به پاش کوبید و زیر لب گفت
_لعنتی...دختره ی ...
چرا از من خوشش نمیومد؟چطور انقد مطمعن از اینکه من کیم و از کجا اومدم حرف میزد؟گیج شده بودم.اومد از در رد شه که دور ستون چرخیدم تا منو نبینه.وقتی از در بیرون رفت نفس راحتی کشیدمو سوار اسانسور شدم.
★٭★
شب از بوتیک برمیگشتم.امشب زیاد خسته نبودم.جدیدا عادت کرده بودم به این کار.وقتی رسیدم دم مجتمع سینا نشسته بود رو پله ها و تکیه داده بود به دیوار پشت سرش.تا منو دید از جاش بلند شد و با اخم همیشگیش گفت
_باید با هم حرف بزنیم
مثل خودش اخم کردم
_من با شما حرفی ندارم
خواستم از کنارش رد شم که مچ دستمو محکم گرفت.از درد اخ بلندی گفتم و صورتم جمع شد
_ببین خانوم.منم از شما خوشم نمیاد ولی لازم دونستم دو کلمه باهات حرف بزنم پس گوش کن.
_سرمو تکون دادم تا مچمو ول کنه.انقد با قاطعیت حرف میزد که نتونستم حرفشو گوش نکنم.نفسشو صدادار بیرون فرستاد و گفت
_نمیدونم چطور اینکارو کردی یا هر چی ولی...
چشماشو بست و دوتا دستشو اورد بالا
_لطفا...
چشماشو باز کرد
_دور رفیق منو خط بکش.
بد جوری بهم بر خورد.انگار من ازش خاستگاری کرده بودم.انگشت اشارمو بالا اوردمو گفتم
_ببین اقا من اصلا این رفیق شما رو نمیشناسم. بعد از اون مهمونی هم دیگه ندیدمش.بعدشم من از ایشون خاستگاری نکردم که شما اینطوری با من حرف میزنی.اصن حرف حساب شما چیه؟من نمیفهمم ،چه هیزم تری به شما فروختم که انقد از من متنفرین.
به خاطر پشت سرهم حرف زدن نفس نفس میزدم.دستمو پایین آوردم و چیزی نگفتم.سرشون انداخت پایین.
_من ازت متنفر نیستم
یه تای ابرومو دادم بالا و گفتم
_پس چی؟
سرشو بالا اورد
_من فقط...
_فقط چی؟
ادامه نداد.زیر لب چیزی گفت که نفهمیدم چی بود.سریع از کنارم رد شد و رفت داخل مجتمع.منم همونجا ایستادمو به جای خالیش نگاه کردم.
٭★٭
یک هفته گذشته بود.آیدا و امیر شمال بودن.فعلا خبری از خانوم فرحمند نبود.روژان و رزمهر هم رفته بودن ترکیه پیش پدرش.ظهر بود که از بوتیک بیرون اومدم.چند روز دیگه اخر ماه میشد و من اولین حقوقمو میگرفتم.یه آژانس گرفتم و برگشتم مجتمع.از در که وارد شدم کسی نبود ولی یه دفعه صدای دونفرو شنیدم .نخاستم گوش وایستم ولی وقتی اسممو بین حرفاشون شنیدم پشت ستونی قایم شدم
_تو مغزت سوخته نه؟
_چی میگی تو؟چه ربطی داره؟
_دِ اخه احمق تو از چی اون دختره خوشت اومده؟
صدای سینا بود و سهیل.
_از هرچی.تو چیکار داری اصن؟
_ببین تو هیچی ازین دختر نمیدونی.نمیدونی از کجا اومده.نمیدونی کیه خونوادش کجاس.چیکارس.یکم فکر کن بهش. تو میدونی اون چیه؟کجاییه؟
صدای سهیل بالا رفت
_مگه تو اینارو میدونی که انقد مطمعن حرف میزنی؟میدونی چیه؟به تو ربطی نداره.
انگار سهیل میخاست بره.یکم جابجا شدم تا دیده نشم.سینا دستشو گرفت و گفت
_سهیل...
سهیل دستشو کشید و گفت
_ولم کن بابا...
سریع از پله ها بالا رفت.سینا دستشو مشت کرد و محکم به پاش کوبید و زیر لب گفت
_لعنتی...دختره ی ...
چرا از من خوشش نمیومد؟چطور انقد مطمعن از اینکه من کیم و از کجا اومدم حرف میزد؟گیج شده بودم.اومد از در رد شه که دور ستون چرخیدم تا منو نبینه.وقتی از در بیرون رفت نفس راحتی کشیدمو سوار اسانسور شدم.
★٭★
شب از بوتیک برمیگشتم.امشب زیاد خسته نبودم.جدیدا عادت کرده بودم به این کار.وقتی رسیدم دم مجتمع سینا نشسته بود رو پله ها و تکیه داده بود به دیوار پشت سرش.تا منو دید از جاش بلند شد و با اخم همیشگیش گفت
_باید با هم حرف بزنیم
مثل خودش اخم کردم
_من با شما حرفی ندارم
خواستم از کنارش رد شم که مچ دستمو محکم گرفت.از درد اخ بلندی گفتم و صورتم جمع شد
_ببین خانوم.منم از شما خوشم نمیاد ولی لازم دونستم دو کلمه باهات حرف بزنم پس گوش کن.
_سرمو تکون دادم تا مچمو ول کنه.انقد با قاطعیت حرف میزد که نتونستم حرفشو گوش نکنم.نفسشو صدادار بیرون فرستاد و گفت
_نمیدونم چطور اینکارو کردی یا هر چی ولی...
چشماشو بست و دوتا دستشو اورد بالا
_لطفا...
چشماشو باز کرد
_دور رفیق منو خط بکش.
بد جوری بهم بر خورد.انگار من ازش خاستگاری کرده بودم.انگشت اشارمو بالا اوردمو گفتم
_ببین اقا من اصلا این رفیق شما رو نمیشناسم. بعد از اون مهمونی هم دیگه ندیدمش.بعدشم من از ایشون خاستگاری نکردم که شما اینطوری با من حرف میزنی.اصن حرف حساب شما چیه؟من نمیفهمم ،چه هیزم تری به شما فروختم که انقد از من متنفرین.
به خاطر پشت سرهم حرف زدن نفس نفس میزدم.دستمو پایین آوردم و چیزی نگفتم.سرشون انداخت پایین.
_من ازت متنفر نیستم
یه تای ابرومو دادم بالا و گفتم
_پس چی؟
سرشو بالا اورد
_من فقط...
_فقط چی؟
ادامه نداد.زیر لب چیزی گفت که نفهمیدم چی بود.سریع از کنارم رد شد و رفت داخل مجتمع.منم همونجا ایستادمو به جای خالیش نگاه کردم.
۱.۲k
۰۶ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.