لطفا بهم توجه کن! part12
سعی کرد افکارش رو جمع کنه اروم و منطقی صحبت کنه
سرش رو بالا اورد با چشمای معصومش بهت نگاه کرد و انگار ازت میخواست که حرفش رو قطع نکنی و با دقت به حرفاش گوش کنی، شاید چیز خاصی نمیگفت ولی حرفایی بودن که این مدت ازارش میداده
+دیدم حرفی نمیزنه بیشتر منتظر موندم ولی بازم چیزی نگفت
+یونگ ، پسرم چیزی گفته که ناراحتت کرده؟من کاری کردم؟توی دلت نریز به من بگو عزیزم
نمیخواست و نیمتونست حرف بزنه اما میدونست که باید انجامش بده، جوری به دختر نگاه میکرد که انگار میخواست تک تک کلمات رو از چشماش بخونه
شروع به حرف زدن کرد:
-میدونی... من این مدت خیلی با خودم درگیر بودم و فکر کردم، میدونستم که تو مادرشی و نباید از اون دورت کنم، ولی کورشده بودم عشق کورم کرده بود راه دیگه ای به ذهنم نمیرسید
نفسش رو حبس کرد و جلوی خودش رو گرفت تا بغضش نشکنه
پس ک نمیدونست دختر چه واکنشی ممکنه نشون بده از حرفاش، سرزنشش میکنه؟بهش آرامش میده؟یا فکر میکرد بخاطر اینکه خودشو ضعیف نشون داده ترکش میکنه؟
جرعتشو جمع کرد و ادامه داد
-میدونی، مقصر این ماجرا فقط من نبودم سوهو هم با من لجبازی میکرد، یه جورایی دوتامون میدونستیم چی میخوایم و داریم چیکار میکنیم اما هیچکدوم نمیخواستیم تورو از دست بدیم.
-تا یه ساعت پی شمن تاحالا از دید تو نگاه نکرده بودم ولی با حرفی که زدی بهت توجه کردم و خودمو جای تو گذاشتم
کمی سرش رو بالا اورد و با غم به چشماش زل زد
-میشه حالا تو خودتو جای من بزاری؟
دختر فقط منتظر صحبت های بعدی پسر بود، هنوز قضیه رو درک نکرده بود و درست نفهمیده بود چه اتفاقی افتاده
-من ، من همیشه فکر میکردم منو کنار میزاری، یا اگه پسرت بهونه بابای واقعیشو بگیره ممکنه بخاطر اون منو ترک کنی! دلم نمیخواست انقدری به سوهو وابسته بشی که هرچی بگه گوش کنی
فقط از این میترسیدم و توجه میخواستم!
خودت میدونی که کسی نبود به من توجه کنه و دوستم داشته باشه، اما تو...
تو واقعا بهم عشق ورزیدی از روی ترحم یا چیز دیگه ای نبود واقعا با قلبت منو دوست داشتی و منم عاشقت بودم پس علاقه ای که بهم نشون دادی صد برابر برام ارزش داره!
نمیخوام از دستت بدم
تو متوجه نبودی اما سوهو از روی بچگی و لجبازیش بعضی وقتا از عمد گریه میکرد که بهش توجه کنی، اینم میدونم که تو متوجه نبودی ولی ناخواسته با این کارت و نادیده گرفتن واقعیت منو می رنجوندی.
دختر با ناباوری بهش نگاه میکرد
-من از تو عصبانی نیستم یا از توجهی که به پسرت میشه، فقط..فقط وقتی وارد خونه شدم و بغلت کردم با من دعوا کردی به حای اینکه ازم حمایت کنی بیشتر از قبل ترسیدم
میدونی؟ادما وقتی میترسن کارای بدی انجام میدن، از روی ترس دست به کارای بدتری میزنن ولی فقط ترسیده بودم!
سرش رو بالا اورد با چشمای معصومش بهت نگاه کرد و انگار ازت میخواست که حرفش رو قطع نکنی و با دقت به حرفاش گوش کنی، شاید چیز خاصی نمیگفت ولی حرفایی بودن که این مدت ازارش میداده
+دیدم حرفی نمیزنه بیشتر منتظر موندم ولی بازم چیزی نگفت
+یونگ ، پسرم چیزی گفته که ناراحتت کرده؟من کاری کردم؟توی دلت نریز به من بگو عزیزم
نمیخواست و نیمتونست حرف بزنه اما میدونست که باید انجامش بده، جوری به دختر نگاه میکرد که انگار میخواست تک تک کلمات رو از چشماش بخونه
شروع به حرف زدن کرد:
-میدونی... من این مدت خیلی با خودم درگیر بودم و فکر کردم، میدونستم که تو مادرشی و نباید از اون دورت کنم، ولی کورشده بودم عشق کورم کرده بود راه دیگه ای به ذهنم نمیرسید
نفسش رو حبس کرد و جلوی خودش رو گرفت تا بغضش نشکنه
پس ک نمیدونست دختر چه واکنشی ممکنه نشون بده از حرفاش، سرزنشش میکنه؟بهش آرامش میده؟یا فکر میکرد بخاطر اینکه خودشو ضعیف نشون داده ترکش میکنه؟
جرعتشو جمع کرد و ادامه داد
-میدونی، مقصر این ماجرا فقط من نبودم سوهو هم با من لجبازی میکرد، یه جورایی دوتامون میدونستیم چی میخوایم و داریم چیکار میکنیم اما هیچکدوم نمیخواستیم تورو از دست بدیم.
-تا یه ساعت پی شمن تاحالا از دید تو نگاه نکرده بودم ولی با حرفی که زدی بهت توجه کردم و خودمو جای تو گذاشتم
کمی سرش رو بالا اورد و با غم به چشماش زل زد
-میشه حالا تو خودتو جای من بزاری؟
دختر فقط منتظر صحبت های بعدی پسر بود، هنوز قضیه رو درک نکرده بود و درست نفهمیده بود چه اتفاقی افتاده
-من ، من همیشه فکر میکردم منو کنار میزاری، یا اگه پسرت بهونه بابای واقعیشو بگیره ممکنه بخاطر اون منو ترک کنی! دلم نمیخواست انقدری به سوهو وابسته بشی که هرچی بگه گوش کنی
فقط از این میترسیدم و توجه میخواستم!
خودت میدونی که کسی نبود به من توجه کنه و دوستم داشته باشه، اما تو...
تو واقعا بهم عشق ورزیدی از روی ترحم یا چیز دیگه ای نبود واقعا با قلبت منو دوست داشتی و منم عاشقت بودم پس علاقه ای که بهم نشون دادی صد برابر برام ارزش داره!
نمیخوام از دستت بدم
تو متوجه نبودی اما سوهو از روی بچگی و لجبازیش بعضی وقتا از عمد گریه میکرد که بهش توجه کنی، اینم میدونم که تو متوجه نبودی ولی ناخواسته با این کارت و نادیده گرفتن واقعیت منو می رنجوندی.
دختر با ناباوری بهش نگاه میکرد
-من از تو عصبانی نیستم یا از توجهی که به پسرت میشه، فقط..فقط وقتی وارد خونه شدم و بغلت کردم با من دعوا کردی به حای اینکه ازم حمایت کنی بیشتر از قبل ترسیدم
میدونی؟ادما وقتی میترسن کارای بدی انجام میدن، از روی ترس دست به کارای بدتری میزنن ولی فقط ترسیده بودم!
۱۲.۳k
۰۸ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.