لطفا بهم توجه کن! part 10
اروم در اتاق رو بستم و خارج شدم
فکر نمیکردم همچین تصوری ازم داشته باشه، اتفاق خاصی نیوفتاد ولی جمع شدن همه این اتفاقا و فکرای مسخره ای که میکردم و نگران بودم روی قلبم سنگینی میکرد!
الان باید خوشحال میبودم ولی چرا دلم میخواد گریه کنم؟؟
خوشحالم که خانواده خوبی دارم و همه چی درست شد، اما نگرانی های قدیمی که توی قلبم مونده رو چیکار کنم؟؟
سعی کردم به ظاهر خوب نشون بدم ولی نشد، رفتم پایین و روی مبل کنار ات نشستم
ات ویو:
خیلی خوشحال بودم منتظر بودم که از اتاق بیاد بیرون
که دیدم با صورت ناراحتی سرشو پایین انداخت پایین اومد و کنارم روی مبل نشست
چندلحظه با نگرانی بهش نگاه میکردم که دستمو گرفت همونطور که سرش پایین بود نوازش میکرد
ساکت نشسته بود چیزی نمیگفت، سرش رو بالا اورد خسته بهم نگاه کرد انگار منتظر بود تا بپرسم که اتفاقی افتاده
+ه.هی یونگی چیشده؟ حالت خوبه؟؟نکنه اتفاقی واستون افتاد؟سوهو چیزی گفت که ناراحتت کرده؟یونگ لطفا راستشو بگو(با عجله و نگرانی)
پسر نفس عمیقی کشید نمیتونست به صورت معشوقش نگاه کنه، چی بهش میگفت؟میگفت میخوام گریه کنم اما نمیتونم؟میگفت همه چیز درست شده ولی من ناراحتم؟
هنوز به دست های معشوقش نگاه میکرد که داشت نوازشش میکرد
با صدای غمگینی گفت:
-نترس مامان کوچولو....منم مثل تو تا الان نگران بودم و میترسیدم..هنوزم نگران میشم.
تو همیشه منو دوست داشتی و باهام خیلی خوب رفتار میکردی اما فکر بچه اذیتم میکرد.
معشوقش جلوتر رفت با دستش صورتش رو قاب کرد، نگرانی توی چشماش زیاد بود نمیخواست مردشو اشفته ببینه
+یونگی بگو چیشده لطفاً! چی ناراحتت کرده هوم؟
نگاه نگرانش رو روی تک تک اجزای صورت پسر میچرخوند اما متوجه هیچ چیزی نمیشد
یونگی ویو:
سعی کردم اروم باشم تمام تلاشم رو کردم که دردی که بخاطر این سالها بود رو نشون ندم ، دستام میلرزید و نفسای سختی میکشیدم
اما اینبار نتونستم وانمود کنم و اروم اشک ریختم
معشوقش با دیدن اینکه مردش اشک میریزه بغلش کرد
سرش رو توی بغلش گرفت:
+هی پسر قوی من گریه نکن من اینجا پیشتم، نگران چیزی نباش به من بگو چیشده اشکالی نداره خب؟ با من حرف بزن پسر
پسر اشکش رو پاک کرد و هق هق کرد ، مثل پسربچه ها گریه میکرد و سرش رو روی شونه ات گذاشته بود و میلرزید
-امشب من خیلی اذیت شدم مامان کوچولو، دلم میخواست از بین برم و فقط برای امشب ناپدید شم
دختر قصه ما بازم احساس مادری داشت، گریه کردن یونگی براش مثل گریه کردن پسرش ازار دهنده بود، سعی داشت ارومش کنه همونوطر که به سوهو ارامش میداد و میگفت که همیشه مواظبشه.
هرسری باید یه کاری کنم که منتظر پارت بعد بمونید دیگه نه؟😔😂 شرط۲۰لایک ۲۵ کامنت
فکر نمیکردم همچین تصوری ازم داشته باشه، اتفاق خاصی نیوفتاد ولی جمع شدن همه این اتفاقا و فکرای مسخره ای که میکردم و نگران بودم روی قلبم سنگینی میکرد!
الان باید خوشحال میبودم ولی چرا دلم میخواد گریه کنم؟؟
خوشحالم که خانواده خوبی دارم و همه چی درست شد، اما نگرانی های قدیمی که توی قلبم مونده رو چیکار کنم؟؟
سعی کردم به ظاهر خوب نشون بدم ولی نشد، رفتم پایین و روی مبل کنار ات نشستم
ات ویو:
خیلی خوشحال بودم منتظر بودم که از اتاق بیاد بیرون
که دیدم با صورت ناراحتی سرشو پایین انداخت پایین اومد و کنارم روی مبل نشست
چندلحظه با نگرانی بهش نگاه میکردم که دستمو گرفت همونطور که سرش پایین بود نوازش میکرد
ساکت نشسته بود چیزی نمیگفت، سرش رو بالا اورد خسته بهم نگاه کرد انگار منتظر بود تا بپرسم که اتفاقی افتاده
+ه.هی یونگی چیشده؟ حالت خوبه؟؟نکنه اتفاقی واستون افتاد؟سوهو چیزی گفت که ناراحتت کرده؟یونگ لطفا راستشو بگو(با عجله و نگرانی)
پسر نفس عمیقی کشید نمیتونست به صورت معشوقش نگاه کنه، چی بهش میگفت؟میگفت میخوام گریه کنم اما نمیتونم؟میگفت همه چیز درست شده ولی من ناراحتم؟
هنوز به دست های معشوقش نگاه میکرد که داشت نوازشش میکرد
با صدای غمگینی گفت:
-نترس مامان کوچولو....منم مثل تو تا الان نگران بودم و میترسیدم..هنوزم نگران میشم.
تو همیشه منو دوست داشتی و باهام خیلی خوب رفتار میکردی اما فکر بچه اذیتم میکرد.
معشوقش جلوتر رفت با دستش صورتش رو قاب کرد، نگرانی توی چشماش زیاد بود نمیخواست مردشو اشفته ببینه
+یونگی بگو چیشده لطفاً! چی ناراحتت کرده هوم؟
نگاه نگرانش رو روی تک تک اجزای صورت پسر میچرخوند اما متوجه هیچ چیزی نمیشد
یونگی ویو:
سعی کردم اروم باشم تمام تلاشم رو کردم که دردی که بخاطر این سالها بود رو نشون ندم ، دستام میلرزید و نفسای سختی میکشیدم
اما اینبار نتونستم وانمود کنم و اروم اشک ریختم
معشوقش با دیدن اینکه مردش اشک میریزه بغلش کرد
سرش رو توی بغلش گرفت:
+هی پسر قوی من گریه نکن من اینجا پیشتم، نگران چیزی نباش به من بگو چیشده اشکالی نداره خب؟ با من حرف بزن پسر
پسر اشکش رو پاک کرد و هق هق کرد ، مثل پسربچه ها گریه میکرد و سرش رو روی شونه ات گذاشته بود و میلرزید
-امشب من خیلی اذیت شدم مامان کوچولو، دلم میخواست از بین برم و فقط برای امشب ناپدید شم
دختر قصه ما بازم احساس مادری داشت، گریه کردن یونگی براش مثل گریه کردن پسرش ازار دهنده بود، سعی داشت ارومش کنه همونوطر که به سوهو ارامش میداد و میگفت که همیشه مواظبشه.
هرسری باید یه کاری کنم که منتظر پارت بعد بمونید دیگه نه؟😔😂 شرط۲۰لایک ۲۵ کامنت
۱۴.۹k
۰۸ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.