لطفا بهم توجه کن! part13
یونگی ویو:
-احساس میکردم داری منو کنار میزاری، یه چیزایی مثل خیانت!
مثل اینکه بین منو پدر اون بچه، پدر اونو انتخاب کنی
فکر میکردم اگه سوهو بگه میخواد برگرده به زندگی قبلیش تو حتما قبول میکنی
پسر قصه ما نمیخواست واضح به همسرش بگه، ولی اون فقط میخواست توی اون لحظه بیشتر بهش توجه کنه و دلداری بده نه اینکه سرزنشش کنه و تنهاش بزاره توی زمانی که بیشتر از همه بهش نیاز داره
قبل از گفتن این حرفا با خودش عهد بسته بود که هرطور شده این حرفارو میزنه، حتی اگه همسرش بخواد ترکش کنه
هنوزم میترسید که وقتی این کلمات رو بگه معشوقش چه واکنشی داره، بازم میخواد بره؟یا میمونه پیشش؟
دست دختر رو دوباره کرفت و نوازش کرد و سرش رو پایین گرفت
-تو مامان خیلی خوبی هستی! من واقعا بهت افتخار میکنم تو حتی برای من هم مادر خوبی بودی
لبخندی زد و به چشمای معشوقش نگاه کرد
-بخاطر همینه بهت میگم مامان کوچولو!
-من فقط انتظار نداشتم اون لحظه سرم داد بزنی و بخوای بری خونه مادرت، تو به پسرت اهمیت میدی و قانون و طبیعت مادر بودن همینه و تو کار درست رو کردی
ولی یکم بیش از حد اینکارو انجام نمیدی؟
البته الان نه من و نه پسرم باهم مشکلی نداریم و رفیق شدیم، ولی نمیتونستم بیشتر از این نگه دارم توی دلم
-بعضی وقتا فکر میکنم شاید احساساتمو نادیده میگیری
و بازم پسرک بغض کرد، چیکار باید میکرد که جلوی این دختر انقدر بچه نباشه؟انقدر راحت نباشه که خود واقعیش رو نشون بده؟چرا نمیتونست جلوی اون وانمود کنه؟
دختر با شنیدن جمله اخر احساس بدی بهش دست داد، اون همیشه توجه میکرد احساسات دیگران براش مهم ترین مورد توی زندگیش بودن مخصوصا همسر و پسرش! تنها کسایی که داشت
پسر میدونست که معشوقش همه تلاشش رو میکنه و میخواسته مشکل بین همسر و پسرش رو حل کنه ، اما یکم زیادی حساس بود و این حساسیت اذیتش کرده بود
(پارتای اخره و شرط نمیزارم، پس هرچقدر که فیکو دوست داشتید کامنت بزارید و همه پارت ها و حمایت کنید لطفاا:>🧡)
-احساس میکردم داری منو کنار میزاری، یه چیزایی مثل خیانت!
مثل اینکه بین منو پدر اون بچه، پدر اونو انتخاب کنی
فکر میکردم اگه سوهو بگه میخواد برگرده به زندگی قبلیش تو حتما قبول میکنی
پسر قصه ما نمیخواست واضح به همسرش بگه، ولی اون فقط میخواست توی اون لحظه بیشتر بهش توجه کنه و دلداری بده نه اینکه سرزنشش کنه و تنهاش بزاره توی زمانی که بیشتر از همه بهش نیاز داره
قبل از گفتن این حرفا با خودش عهد بسته بود که هرطور شده این حرفارو میزنه، حتی اگه همسرش بخواد ترکش کنه
هنوزم میترسید که وقتی این کلمات رو بگه معشوقش چه واکنشی داره، بازم میخواد بره؟یا میمونه پیشش؟
دست دختر رو دوباره کرفت و نوازش کرد و سرش رو پایین گرفت
-تو مامان خیلی خوبی هستی! من واقعا بهت افتخار میکنم تو حتی برای من هم مادر خوبی بودی
لبخندی زد و به چشمای معشوقش نگاه کرد
-بخاطر همینه بهت میگم مامان کوچولو!
-من فقط انتظار نداشتم اون لحظه سرم داد بزنی و بخوای بری خونه مادرت، تو به پسرت اهمیت میدی و قانون و طبیعت مادر بودن همینه و تو کار درست رو کردی
ولی یکم بیش از حد اینکارو انجام نمیدی؟
البته الان نه من و نه پسرم باهم مشکلی نداریم و رفیق شدیم، ولی نمیتونستم بیشتر از این نگه دارم توی دلم
-بعضی وقتا فکر میکنم شاید احساساتمو نادیده میگیری
و بازم پسرک بغض کرد، چیکار باید میکرد که جلوی این دختر انقدر بچه نباشه؟انقدر راحت نباشه که خود واقعیش رو نشون بده؟چرا نمیتونست جلوی اون وانمود کنه؟
دختر با شنیدن جمله اخر احساس بدی بهش دست داد، اون همیشه توجه میکرد احساسات دیگران براش مهم ترین مورد توی زندگیش بودن مخصوصا همسر و پسرش! تنها کسایی که داشت
پسر میدونست که معشوقش همه تلاشش رو میکنه و میخواسته مشکل بین همسر و پسرش رو حل کنه ، اما یکم زیادی حساس بود و این حساسیت اذیتش کرده بود
(پارتای اخره و شرط نمیزارم، پس هرچقدر که فیکو دوست داشتید کامنت بزارید و همه پارت ها و حمایت کنید لطفاا:>🧡)
۱۶.۷k
۰۸ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.