لطفا بهم توجه کن! part14
دختر سعی کرد مثل همیشه لبخند اروم و ارامش بخشی بزنه، شاید بلد نبود که به شخص مقابلش نشون بده که درکش کرده اما خوب بلد بود حرفای قشنگ رو از ته قلبش بزنه و همه رو اروم کنه
بلد بود که فضا رو شاد کنه و از جو سمی نجات بده تا همه چیز از بین بره
اون دختر شادی بود همیشه سعی میکرد به بقیه ارامش بده، هیچوقت کسی اون رو عصبانی ندیده بود بجز مواردی که مربوط به خانوادش بودن
امکان نداشت ناراحتیش رو نشون بده و اگر کسی متوجه میشد سریع پنهان میکرد چپن میدونست با ناراحتیش همسر و پسرش هم ناراحت میشن و اون این رو نمیخواست!
دختر اروم ولی شیطونی بود
پس مثل همیشه لبخند ارومی و شیطونی زد تا به یونگی بفهمونه که نباید انقدر به خودش سخت میگرفت
+یونگی کوچولو، تو میتونستی مشکل رو خیلی زودتر به خودم بگی!
توی زندگی عاشقانه یا حتی مادر پسری، همیشه باید همه چیز رو بهم بگیم اگر اینکار رو نکنیم خیلی چیزا غیرقابل کنترل میشه
پس ازت میخوام با من صادق باشی و چیزی رو تنهایی تحمل نکنی.
درسته من متوجه نشده بودم، مرسی که این حرفارو بهم زدی؛ من متوجه کارایی که سوهو از روی بچگی میکرد نبودم و همینطور معذرت میخوام که حواسم بهت نبود و تو تنهایی این همه غم رو تحمل کردی.
پسر دیگه نمیخواست بحث کنه، دلش نمیخواست دوباره دعوای دیگه ای شروع بشه سر اینکه کی قراره سرزنش بشه
سرش رو دوباره پایین گرفت
دختر دوباره خندید و گفت
+چیه؟نکنه فکر کردی قراره سرزنشت کنم؟هوم؟
نه خیر اقا پسر، اینجا از این خبرا نیست هرچی زودتر بهم بگی همه چیز بهتر حل میشه
پسر متعجب بهش خیره شده بود، یعنی چی؟مکه قرار نبود ترکش کنه؟مگه قرار نبود با گفتن این کلمات همه چیز بدتر بشه؟چرا همچین واکنش خوبی نشون داد، اون خودش رو برای همه چیز اماده کرده بود!
یونگی ویو:
چرا اینجوری شد؟ همه چی برعکس تصوراتم بود! چطور تونست انقدر اروم برخورد کنه؟
یعنی اون تا الان سعی میکرد مشکل رو حل کنه؟من فکر میکردم اکثر اوقات فقط میخواد که علیه من باشه و طرف پسرش رو بگیره اما...
اون به حرفش عمل کرد!
وقتی داشتم گریه میکردم و از درد میلرزیدم بهم گفته بود، گفته بود که وقتی حالم بهتر شد باهم حرف میزنیم ولی مگه قرار نبود باهام دعوا کنه؟
داشتم قکر میکردم که دوباره صداش رو شنیدم و باز هم بهش خیره شدم
دستمو گرفت و نوازش کرد
+هی پسر ببین، من نمیخوام سرزنشت کنم فقط اینکه... اون بچست متوجه نمیشه رقابتی هم که باهات داره از سر بچگی و فکرای کوچیکشه
اگر اون توی این سن اسیبی ببینه نمیشه جبرانش کرد و توی بزرگی کمبود پیدا میکنه
ولی.. منوتو چی؟ منو تو دیگه بزرگ شدیم، ما ادم بزرگا قوی شدیم و هرچی بشه باهاش کنار میام و به زندگی ادامه میدیم
اما اون کوچولو ممکنه دو روز نقاشی نکشه، پیش دوستاش نره تا کمی گریه کنه و یه نقشه کوچولو بکشه که بخواد تورو اذیت کنه
اما میدونی که نقشه ش بچگونه ست و فقط وقت شهدر میره، به نظر خودش خیلی کار بزرگی میکنه توی دنیای خودش ولی منو تو میدونیم پس باید حواسمونو جمع کنیم، درسته؟
بلد بود که فضا رو شاد کنه و از جو سمی نجات بده تا همه چیز از بین بره
اون دختر شادی بود همیشه سعی میکرد به بقیه ارامش بده، هیچوقت کسی اون رو عصبانی ندیده بود بجز مواردی که مربوط به خانوادش بودن
امکان نداشت ناراحتیش رو نشون بده و اگر کسی متوجه میشد سریع پنهان میکرد چپن میدونست با ناراحتیش همسر و پسرش هم ناراحت میشن و اون این رو نمیخواست!
دختر اروم ولی شیطونی بود
پس مثل همیشه لبخند ارومی و شیطونی زد تا به یونگی بفهمونه که نباید انقدر به خودش سخت میگرفت
+یونگی کوچولو، تو میتونستی مشکل رو خیلی زودتر به خودم بگی!
توی زندگی عاشقانه یا حتی مادر پسری، همیشه باید همه چیز رو بهم بگیم اگر اینکار رو نکنیم خیلی چیزا غیرقابل کنترل میشه
پس ازت میخوام با من صادق باشی و چیزی رو تنهایی تحمل نکنی.
درسته من متوجه نشده بودم، مرسی که این حرفارو بهم زدی؛ من متوجه کارایی که سوهو از روی بچگی میکرد نبودم و همینطور معذرت میخوام که حواسم بهت نبود و تو تنهایی این همه غم رو تحمل کردی.
پسر دیگه نمیخواست بحث کنه، دلش نمیخواست دوباره دعوای دیگه ای شروع بشه سر اینکه کی قراره سرزنش بشه
سرش رو دوباره پایین گرفت
دختر دوباره خندید و گفت
+چیه؟نکنه فکر کردی قراره سرزنشت کنم؟هوم؟
نه خیر اقا پسر، اینجا از این خبرا نیست هرچی زودتر بهم بگی همه چیز بهتر حل میشه
پسر متعجب بهش خیره شده بود، یعنی چی؟مکه قرار نبود ترکش کنه؟مگه قرار نبود با گفتن این کلمات همه چیز بدتر بشه؟چرا همچین واکنش خوبی نشون داد، اون خودش رو برای همه چیز اماده کرده بود!
یونگی ویو:
چرا اینجوری شد؟ همه چی برعکس تصوراتم بود! چطور تونست انقدر اروم برخورد کنه؟
یعنی اون تا الان سعی میکرد مشکل رو حل کنه؟من فکر میکردم اکثر اوقات فقط میخواد که علیه من باشه و طرف پسرش رو بگیره اما...
اون به حرفش عمل کرد!
وقتی داشتم گریه میکردم و از درد میلرزیدم بهم گفته بود، گفته بود که وقتی حالم بهتر شد باهم حرف میزنیم ولی مگه قرار نبود باهام دعوا کنه؟
داشتم قکر میکردم که دوباره صداش رو شنیدم و باز هم بهش خیره شدم
دستمو گرفت و نوازش کرد
+هی پسر ببین، من نمیخوام سرزنشت کنم فقط اینکه... اون بچست متوجه نمیشه رقابتی هم که باهات داره از سر بچگی و فکرای کوچیکشه
اگر اون توی این سن اسیبی ببینه نمیشه جبرانش کرد و توی بزرگی کمبود پیدا میکنه
ولی.. منوتو چی؟ منو تو دیگه بزرگ شدیم، ما ادم بزرگا قوی شدیم و هرچی بشه باهاش کنار میام و به زندگی ادامه میدیم
اما اون کوچولو ممکنه دو روز نقاشی نکشه، پیش دوستاش نره تا کمی گریه کنه و یه نقشه کوچولو بکشه که بخواد تورو اذیت کنه
اما میدونی که نقشه ش بچگونه ست و فقط وقت شهدر میره، به نظر خودش خیلی کار بزرگی میکنه توی دنیای خودش ولی منو تو میدونیم پس باید حواسمونو جمع کنیم، درسته؟
۲۶.۵k
۰۸ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.