My Red Moon...✨🫀🌚
My Red Moon...✨🫀🌚
Part⁶⁷🪐🦖
دو ضربه به در زدن و با شنیدن کلمه " بفرمایید " باهم وارد شدن...
دکتر بر خلاف انسانهای عجیب اون بیرون لبخندی بهشون زد و با شادی ازشون استقبال کرد..
تهیونگ با هیجان رو تختی که دکتر اشاره کرده بود دراز کشید... با اشاره دکتر لباسش رو کنار زد و شکم گردش رو به نمایش گذاشت..
کوک با دیدن دوباره شکم ته از ذوق چیزی تو قلبش فرو ریخت...
دکتر اول با دستمال مرطوب شکم ته رو تمیز کرد و بعد ژل رو روی شکمش ریخت..
تهیونگ از سرد بودن ژل هیسی کشید و همون لحظه کوک دست تهیونگ رو بین دستاش گرفت و فشرد...
دکتر دستگاه رو روی شکم تهیونگ کشید و با آرومی حرکتش داد..
با اشاره دکتر هر دو با استرس به صحفه سیاه سفید مانیتور خیره شدن اما چیزی رو متوجه نشدن...
اما دکتر با اشاره چیزهایی رو بهشون نشون میداد که اندازه کف دست بودن و یه جورایی قابل دیدن بودن..
ایندفعه دکتر با لحن هیجانی گفت...
دکتر: میخواین ضربان قلب بچه رو بشنوین..؟
تهیونگ و کوک بدون معطلی سری تکون دادن و منتظر موندن...
با شنیدن صدای گرومپ گرومپ ناخواسته اشکی از چشمای هر دوشون چکید..
تهیونگ با بغض گفت...
تهیونگ: ا... این صدای قلب بچه منه..؟
دکتری سری تکون داد و ایندفعه با خنده ادامه داد...
دکتر: میرسیم به بخش هیجان انگیز این کوچولو..! خب بزار ببینم پسره یا دختر...؟
دکتر با کمی ور رفتن با دستگاه لبخندی از سر رضایت زد و گفت..
دکتر: خب... حاضرين..؟
هر دو سری تکون دادن... اونقدر خوشحال بودن و هیجان داشتند که نمیتونست درست صحبت کنن...
دکتر: کوچولوتون... (قبل از این که بدویی بری پایین ببینی بچشون چیه اول حدستو تو کامنتا بدون اینکه نگاه کنی بنویسسسسس...!)
دختره...!
صدای هق هق تهیونگ از خوشحالی کل مطب رو گرفته بود.. واقعا یه معجزه بود...
کوک با چشمای اشکی لبخندی بهش زد و محکم بغلش کرد..
بلاخره بعد از مدتها داشتن طعم واقعی یه زندگی و خانواده رو میچشیدن...
با لطافت دستمال رو روی شکم تهیونگ کشید و تمیزش کرد که همون لحظه بچه لگدی به جایی که دست کوک بود زد.. (نمیدونم اولش میگن بچه اندازهی کف دسته ولی الان چطور لگد زد من جوابگو نیستم...😐)
واسه چند ثانیه به شکم ته خیره شد و ناگهان اونو به آغوش کشید و با خنده گفت..
کوک: مثل باباش شيطونه...!
تهیونگ با خنده حرف کوک رو تایید کرد و موهایی که رو به روش بود رو بو کرد و بوسید..
کوک آغوشش رو تنگ تر کرد آروم گفت...
کوک: منو این همه خوشبختی محاله تهته..
ته خنده ریزی کرد و از بغل کوک خارج شد...
لباسش رو به تن کرد و با کوک دست به دست هم وارد آسانسور شدن...
اما در آسانسور با اومدن دست کسی میون اونها باز موند..
کوک و ته سرشون رو بالا آوردند و با دیدن شخص...
Part⁶⁷🪐🦖
دو ضربه به در زدن و با شنیدن کلمه " بفرمایید " باهم وارد شدن...
دکتر بر خلاف انسانهای عجیب اون بیرون لبخندی بهشون زد و با شادی ازشون استقبال کرد..
تهیونگ با هیجان رو تختی که دکتر اشاره کرده بود دراز کشید... با اشاره دکتر لباسش رو کنار زد و شکم گردش رو به نمایش گذاشت..
کوک با دیدن دوباره شکم ته از ذوق چیزی تو قلبش فرو ریخت...
دکتر اول با دستمال مرطوب شکم ته رو تمیز کرد و بعد ژل رو روی شکمش ریخت..
تهیونگ از سرد بودن ژل هیسی کشید و همون لحظه کوک دست تهیونگ رو بین دستاش گرفت و فشرد...
دکتر دستگاه رو روی شکم تهیونگ کشید و با آرومی حرکتش داد..
با اشاره دکتر هر دو با استرس به صحفه سیاه سفید مانیتور خیره شدن اما چیزی رو متوجه نشدن...
اما دکتر با اشاره چیزهایی رو بهشون نشون میداد که اندازه کف دست بودن و یه جورایی قابل دیدن بودن..
ایندفعه دکتر با لحن هیجانی گفت...
دکتر: میخواین ضربان قلب بچه رو بشنوین..؟
تهیونگ و کوک بدون معطلی سری تکون دادن و منتظر موندن...
با شنیدن صدای گرومپ گرومپ ناخواسته اشکی از چشمای هر دوشون چکید..
تهیونگ با بغض گفت...
تهیونگ: ا... این صدای قلب بچه منه..؟
دکتری سری تکون داد و ایندفعه با خنده ادامه داد...
دکتر: میرسیم به بخش هیجان انگیز این کوچولو..! خب بزار ببینم پسره یا دختر...؟
دکتر با کمی ور رفتن با دستگاه لبخندی از سر رضایت زد و گفت..
دکتر: خب... حاضرين..؟
هر دو سری تکون دادن... اونقدر خوشحال بودن و هیجان داشتند که نمیتونست درست صحبت کنن...
دکتر: کوچولوتون... (قبل از این که بدویی بری پایین ببینی بچشون چیه اول حدستو تو کامنتا بدون اینکه نگاه کنی بنویسسسسس...!)
دختره...!
صدای هق هق تهیونگ از خوشحالی کل مطب رو گرفته بود.. واقعا یه معجزه بود...
کوک با چشمای اشکی لبخندی بهش زد و محکم بغلش کرد..
بلاخره بعد از مدتها داشتن طعم واقعی یه زندگی و خانواده رو میچشیدن...
با لطافت دستمال رو روی شکم تهیونگ کشید و تمیزش کرد که همون لحظه بچه لگدی به جایی که دست کوک بود زد.. (نمیدونم اولش میگن بچه اندازهی کف دسته ولی الان چطور لگد زد من جوابگو نیستم...😐)
واسه چند ثانیه به شکم ته خیره شد و ناگهان اونو به آغوش کشید و با خنده گفت..
کوک: مثل باباش شيطونه...!
تهیونگ با خنده حرف کوک رو تایید کرد و موهایی که رو به روش بود رو بو کرد و بوسید..
کوک آغوشش رو تنگ تر کرد آروم گفت...
کوک: منو این همه خوشبختی محاله تهته..
ته خنده ریزی کرد و از بغل کوک خارج شد...
لباسش رو به تن کرد و با کوک دست به دست هم وارد آسانسور شدن...
اما در آسانسور با اومدن دست کسی میون اونها باز موند..
کوک و ته سرشون رو بالا آوردند و با دیدن شخص...
۷.۵k
۲۱ فروردین ۱۴۰۳