My Red Moon...✨🫀🌚
My Red Moon...✨🫀🌚
Part⁶⁵🪐🦖
از این زن همه چیز بعید بود... میترسید تهیونگش این وسط قربانی بشه.. میترسید اون زنیکه به عشقی که تازه بهش رسیده بود آسیب برسونه...
از ماشین پیاده شد و قدم هاشو سریع تر کرد.. صدای جیغ گوش خراشش تا حیاط هم میومد... دندوناشو محکم رو هم کشید و درو باز کرد و همون لحظه عربده زد..
کوک: اینجا چه خبره...!؟ مگه طویله هست..!؟
تو یه ثانيه سکوت همه جارو در بر گرفت... صدای پا که با عجله از پله ها پایین میومدن به گوشش خورد.. هيونا ( اسم نامزد تقلبی کوک ) بود که با عجله با لباس خوابی که جایی رو نپوشونده از پله ها پایین اومد و خودش رو به کوک رسوند و با صدای جیغ جیغی گفت...
هیونا: کوک اینا چیه..!؟
هیونا چند تا برگه ای که دستش بود رو محکم رو زمین پرت کرد...
کوک دولا شد و نگاهی بهش انداخت.. عکس خودش با تهیونگ بود... بی حوصله نگاهی بهش انداخت..
کوک: خب که چی...؟
هيونا نفس حرصی کشید با حرص گفت..
یونا: یعنی چی که چی...!؟ من زنتم اما یه بار هم دست منو نگرفتی اما.. رفتی پیش این هر*زه که...
حرفش تموم نشده بود که با فرود اومدن پشت دست کوک رو دهنش صداش قطع شد.. موهاشو بین انگشتاش گیر انداخت و محکم کشید و بدون توجه به ناله هیونا از درد گفت...
کوک: جرئت نکن ثبات خودت رو به دیگران و البته تهیونگ نسب بدی فهمیدی هر*زه..!؟ یادت بیار که چند بار از زیر بقیه جمعت کردم و چقدر به پاهام افتادی که به بابایی جونت نگم ها...!؟ یه بار فقط کافیه یه بار دیگه بشنوم یا بفهمم چیزی به تهیونگ گفتی.. فاتحه ات رو بخون دختره همه جایی فهمیدی...!؟
هيونا ترسیده سری تکون داد.. کوک خوبه گفت و موهاش رو ول کرد و رو زمین پرتش کرد... دستاشو با لباسش پاک کرد و سمت اتاقش رفت..
هیونا از حرص چنگی به موهای به هم ریختش زد و آروم و با حرص طوری که فقط خودش بشنوی لب زد...
هیونا: اگه من تورو گرفتار خودم نکنم کوک.. اسمم هيونا نیست...
با وحشی گری از جاش بلند شد و رو به محافظایی که با انزجار نگاهش میکردن جیغ زد..
هیونا: به چی نگاه میکنین عوضیا...؟! نمایش تموم نشده هنوز همه چیز اینجا تموم نمیشه..! من این بازی رو به نفع خودم تموم میکنم...!
_ _ _ _ _ _
قهوه رو جلوی کوک قرار داد و با لبخند بهش خیره شد کوک متقابل لبخندی بهش زد و آروم گفت..
کوک: چیزی شده...؟ چرا اینطوری بهم زل زدی..!؟
تهیونگ همونطور که به نگاه خیره اش ادامه میداد گفت...
تهیونگ: هنوز باورم نشده بهم اعتراف کردی.. بعد اون همه بلاهایی که سرم...
با دیدن اخم کوک متوجه حرفی که میزد شد.. لبشو گاز گرفت و چشماشو محکم رو هم گذاشت...
لعنتی به خودش فرستاد.. کوک از جاش بلند شد و سمت بالکن رفت.. میتونست ببینه که تهیونگ نمیتونه بلاهایی که سرش آورده رو حضم و فراموش کنه...
Part⁶⁵🪐🦖
از این زن همه چیز بعید بود... میترسید تهیونگش این وسط قربانی بشه.. میترسید اون زنیکه به عشقی که تازه بهش رسیده بود آسیب برسونه...
از ماشین پیاده شد و قدم هاشو سریع تر کرد.. صدای جیغ گوش خراشش تا حیاط هم میومد... دندوناشو محکم رو هم کشید و درو باز کرد و همون لحظه عربده زد..
کوک: اینجا چه خبره...!؟ مگه طویله هست..!؟
تو یه ثانيه سکوت همه جارو در بر گرفت... صدای پا که با عجله از پله ها پایین میومدن به گوشش خورد.. هيونا ( اسم نامزد تقلبی کوک ) بود که با عجله با لباس خوابی که جایی رو نپوشونده از پله ها پایین اومد و خودش رو به کوک رسوند و با صدای جیغ جیغی گفت...
هیونا: کوک اینا چیه..!؟
هیونا چند تا برگه ای که دستش بود رو محکم رو زمین پرت کرد...
کوک دولا شد و نگاهی بهش انداخت.. عکس خودش با تهیونگ بود... بی حوصله نگاهی بهش انداخت..
کوک: خب که چی...؟
هيونا نفس حرصی کشید با حرص گفت..
یونا: یعنی چی که چی...!؟ من زنتم اما یه بار هم دست منو نگرفتی اما.. رفتی پیش این هر*زه که...
حرفش تموم نشده بود که با فرود اومدن پشت دست کوک رو دهنش صداش قطع شد.. موهاشو بین انگشتاش گیر انداخت و محکم کشید و بدون توجه به ناله هیونا از درد گفت...
کوک: جرئت نکن ثبات خودت رو به دیگران و البته تهیونگ نسب بدی فهمیدی هر*زه..!؟ یادت بیار که چند بار از زیر بقیه جمعت کردم و چقدر به پاهام افتادی که به بابایی جونت نگم ها...!؟ یه بار فقط کافیه یه بار دیگه بشنوم یا بفهمم چیزی به تهیونگ گفتی.. فاتحه ات رو بخون دختره همه جایی فهمیدی...!؟
هيونا ترسیده سری تکون داد.. کوک خوبه گفت و موهاش رو ول کرد و رو زمین پرتش کرد... دستاشو با لباسش پاک کرد و سمت اتاقش رفت..
هیونا از حرص چنگی به موهای به هم ریختش زد و آروم و با حرص طوری که فقط خودش بشنوی لب زد...
هیونا: اگه من تورو گرفتار خودم نکنم کوک.. اسمم هيونا نیست...
با وحشی گری از جاش بلند شد و رو به محافظایی که با انزجار نگاهش میکردن جیغ زد..
هیونا: به چی نگاه میکنین عوضیا...؟! نمایش تموم نشده هنوز همه چیز اینجا تموم نمیشه..! من این بازی رو به نفع خودم تموم میکنم...!
_ _ _ _ _ _
قهوه رو جلوی کوک قرار داد و با لبخند بهش خیره شد کوک متقابل لبخندی بهش زد و آروم گفت..
کوک: چیزی شده...؟ چرا اینطوری بهم زل زدی..!؟
تهیونگ همونطور که به نگاه خیره اش ادامه میداد گفت...
تهیونگ: هنوز باورم نشده بهم اعتراف کردی.. بعد اون همه بلاهایی که سرم...
با دیدن اخم کوک متوجه حرفی که میزد شد.. لبشو گاز گرفت و چشماشو محکم رو هم گذاشت...
لعنتی به خودش فرستاد.. کوک از جاش بلند شد و سمت بالکن رفت.. میتونست ببینه که تهیونگ نمیتونه بلاهایی که سرش آورده رو حضم و فراموش کنه...
۱۰.۶k
۲۰ فروردین ۱۴۰۳