My Red Moon...✨🫀🌚
My Red Moon...✨🫀🌚
Part⁶⁶🦖🪐
تهیونگ نمیتونه بلاهایی که سرش آورده رو حضم و فراموش کنه...
متوجه این بود که تهیونگ خیلی پیشش راحت نیست و کمی معذبه..
پاکت سیگار رو باز کرد و یه نخ برداشت و روشنش کرد...
قبل اینکه فندک به سیگار برخورد کنه دستی اونو از لباش جدا کرد و سیگار رو زیر پاهاش له کرد..
کی میتونست باشه جز تهیونگ...!؟
کوک بدون اینکه نگاهی به تهیونگ ناراحت و معذب بندازه قدم هاشو به سمت قسمت مرتفع بالکن برداشت..
تهیونگ نتونست تحمل کنه و کوک رو از پشت به آغوش کشید و بینیش رو به پیرهن کوک چسبوند و عطرش رو عمیق نفس کشید و آروم لب زد...
تهیونگ: ببخشید حواسم نبود.. درکم کن دست خودم نیست و اینکه بخوام کاملا فراموشش کنم بدون غیر ممکنه اما فقط با گذر زمان رنگش کم رنگ تر میشه...
کوک دست تهیونگ رو از دورش باز و کرد و به سمتش برگشت.. لبخند ناراحتی بهش زد و گفت...
کوک: اصلا دلم نمیخواست دلیل مرواریدهایی که از چشم هات غلت میخورن و هدر میرن من باشم..
تهیونگ دستش رو سمت صورت کوک برد و نوازش کرد و لب زد...
تهیونگ: بیا سعی کنیم فراموشش کنیم.. خب...!؟
میدونم نمیتونیم به صورت کامل از زندگیمون حذفش کنیم ولی بيا تلاشمون رو بکنیم..
قدم هاشو نزدیک تر کرد و ادامه داد...
تهیونگ: بیا تا نجنگیدیم تسلیم نشیم.. باشه...!؟
کوک لبخندی زد و لباش رو با صدمین بار توی اون روز به لبای تهیونگ کوبید..
هیچوقت از طعم این لبا خسته نمیشد و آدمی نبود که ازش بگذره... بلاخره بعد مدتها به عشقش رسیده بود..
_____________
" سه ماه بعد "
_____________
دستی به شکم برآمده اش کشید و لبخند زد... امروز قرار بود برای تعیین جنسیت ثمره عشقشون به بیمارستان برن..
با صدای زنگ گوشیش به خودش اومد... با دیدن اسم کوک رو گوشیش لبخندش پررنگ تر شد و جواب داد..
تهیونگ: جانم بابایی...؟
کوک خنده کرد و جواب داد..
کوک: فدای هر دوتون میشم من...! عزیزم آماده باش تقریبا نیم ساعت دیگه میام دنبالت بریم بیماستان..
تهیونگ: باشه عزیزم مواظب خودت باش...
کوک: توهم همینطور.. مواظب خودت و کوچولومون باش...
تهیونگ خنده ریزی کرد و گفت..
تهیونگ: حتما... فعلا..
گوشی رو قطع کرد و چشماش رو با آرامش بست... این همه سختی ارزش آرامش الانش رو داشت..
باهم وارد بیمارستان شدند... نگاه عجیب بقیه رو روی خودشون احساس میکردن اما بدون هیچ اهمیتی رو صندلی انتظار نشستند و منتظر موندن تا نوبت به اونها برسه..
خوب میدونست که عشق بین دو مرد یا زن هنوز بین کشورش رواج نداره و خیلیا مخالف این عشق ها هستند...
اما خب.. کیه که اهمیت بده...!؟
بعد از صدا زدن پی در پی منشی به خودشون اومدن و به سمت اتاق دکتر حرکت کردند..
دو ضربه به در زدن و با شنیدن کلمه " بفرمایید " باهم وارد شدن...
Part⁶⁶🦖🪐
تهیونگ نمیتونه بلاهایی که سرش آورده رو حضم و فراموش کنه...
متوجه این بود که تهیونگ خیلی پیشش راحت نیست و کمی معذبه..
پاکت سیگار رو باز کرد و یه نخ برداشت و روشنش کرد...
قبل اینکه فندک به سیگار برخورد کنه دستی اونو از لباش جدا کرد و سیگار رو زیر پاهاش له کرد..
کی میتونست باشه جز تهیونگ...!؟
کوک بدون اینکه نگاهی به تهیونگ ناراحت و معذب بندازه قدم هاشو به سمت قسمت مرتفع بالکن برداشت..
تهیونگ نتونست تحمل کنه و کوک رو از پشت به آغوش کشید و بینیش رو به پیرهن کوک چسبوند و عطرش رو عمیق نفس کشید و آروم لب زد...
تهیونگ: ببخشید حواسم نبود.. درکم کن دست خودم نیست و اینکه بخوام کاملا فراموشش کنم بدون غیر ممکنه اما فقط با گذر زمان رنگش کم رنگ تر میشه...
کوک دست تهیونگ رو از دورش باز و کرد و به سمتش برگشت.. لبخند ناراحتی بهش زد و گفت...
کوک: اصلا دلم نمیخواست دلیل مرواریدهایی که از چشم هات غلت میخورن و هدر میرن من باشم..
تهیونگ دستش رو سمت صورت کوک برد و نوازش کرد و لب زد...
تهیونگ: بیا سعی کنیم فراموشش کنیم.. خب...!؟
میدونم نمیتونیم به صورت کامل از زندگیمون حذفش کنیم ولی بيا تلاشمون رو بکنیم..
قدم هاشو نزدیک تر کرد و ادامه داد...
تهیونگ: بیا تا نجنگیدیم تسلیم نشیم.. باشه...!؟
کوک لبخندی زد و لباش رو با صدمین بار توی اون روز به لبای تهیونگ کوبید..
هیچوقت از طعم این لبا خسته نمیشد و آدمی نبود که ازش بگذره... بلاخره بعد مدتها به عشقش رسیده بود..
_____________
" سه ماه بعد "
_____________
دستی به شکم برآمده اش کشید و لبخند زد... امروز قرار بود برای تعیین جنسیت ثمره عشقشون به بیمارستان برن..
با صدای زنگ گوشیش به خودش اومد... با دیدن اسم کوک رو گوشیش لبخندش پررنگ تر شد و جواب داد..
تهیونگ: جانم بابایی...؟
کوک خنده کرد و جواب داد..
کوک: فدای هر دوتون میشم من...! عزیزم آماده باش تقریبا نیم ساعت دیگه میام دنبالت بریم بیماستان..
تهیونگ: باشه عزیزم مواظب خودت باش...
کوک: توهم همینطور.. مواظب خودت و کوچولومون باش...
تهیونگ خنده ریزی کرد و گفت..
تهیونگ: حتما... فعلا..
گوشی رو قطع کرد و چشماش رو با آرامش بست... این همه سختی ارزش آرامش الانش رو داشت..
باهم وارد بیمارستان شدند... نگاه عجیب بقیه رو روی خودشون احساس میکردن اما بدون هیچ اهمیتی رو صندلی انتظار نشستند و منتظر موندن تا نوبت به اونها برسه..
خوب میدونست که عشق بین دو مرد یا زن هنوز بین کشورش رواج نداره و خیلیا مخالف این عشق ها هستند...
اما خب.. کیه که اهمیت بده...!؟
بعد از صدا زدن پی در پی منشی به خودشون اومدن و به سمت اتاق دکتر حرکت کردند..
دو ضربه به در زدن و با شنیدن کلمه " بفرمایید " باهم وارد شدن...
۵.۱k
۲۱ فروردین ۱۴۰۳