پارت28
پارت28
علی:
رفتم کارای ترخیص نیکارو انجام دادم
علی-خوب اماده اید بریم وسایلتون و برداشتید
نیکا-اره
تارا--بریم دیگه حله
علی-اوکی
تارا-من ماشینمو نیاوردم با اسنپ میرم شما برید خونه به خاله سلام برسونید
علی-تارا یعنی چی با اسنپ میرم بیا گمشو باما بریم عه
تارا-اوکی حداقل یکم با لطوفت میگفتی
علی-همینی که هست میخوای بخا نمی خوایم به عنم
نیکا-حرفای های عاشقونتون تموم شد بیاید بریم دیگه عه(نیکا تو ماشینه و حرفاشونه نشنیده بخاطر همین شک میکنه و میگه حرفای عاشقونه)
تارا-بریم دیگه
چند مین بد
خوب رسیدیم بریم
نیکا-سلام خانه من نبودم چه کردید
زهرا(مامان علی اسم فرضیه):سلام دخترم به به عشق منم اوردید که چطوری تاراجون
تارا-مرسی خاله جونم
علی-سلام منم اومدم مامان اصن منو میبینی یا اینکه هویجم
زهرا-سلام توعم فوری حسودیت میشه
علی-بله دیگه تازه اومد به بازار کهنه شد دل ازار
زهرا-بروبابا
چند هفته بد
نیکا:
امروز روز عروسیه متین و مهگله همومنم دعوت کرده خجالتم نمیکشه
این چند هفته وانمود کردم اوکیم ولی کلا داغون بودم نمیونستم فراموشش کنم
حاضر شدم تارا و علی اسرارکردن به خودمم زیادی برسم و جلو متین خودمو عالی نشون بدم تا متین بسوزه
دمش گرم علی دیگه با متین سرد شده
تو این 7سال رفقیای جنوجونیه هم بودن
ولی بخاطر من بیخیالش شد
لباسم و پوشیدم(عکسشو میذارم)
بد ارایشم خیلی کم کردم
حسابی خوشتیپ کرده بودم
تارا:
می دونستم نیکاچه حالی داره اصن فکر نمی کردم متین همچین ادمی باشه
پاشدم اماده شدم
لباسم باز بود ولی خوب خیالم راحت بود که علی هست هوامو داره
عروسیش بیشتر شبیه کلاب بود تا عروسی ولی خوب به هر حال
من اماده بودم قرار بود علیو نیکا بیان دنبالم باهم بریم
علی:
اصن دلم نمی خواست برم عروسی
ولی برای اینکه به میتن ثابت کنم برام مهم نیس رفتم
اماده شدم (عکس لباسو میزارم)
یه اسایل مشکی زدم
و بدرفتیم بانیکا دنبال تارا
اینم یه پارت طولانی
#زخم_بازمن
#رمان
#علی_یاسینی
علی:
رفتم کارای ترخیص نیکارو انجام دادم
علی-خوب اماده اید بریم وسایلتون و برداشتید
نیکا-اره
تارا--بریم دیگه حله
علی-اوکی
تارا-من ماشینمو نیاوردم با اسنپ میرم شما برید خونه به خاله سلام برسونید
علی-تارا یعنی چی با اسنپ میرم بیا گمشو باما بریم عه
تارا-اوکی حداقل یکم با لطوفت میگفتی
علی-همینی که هست میخوای بخا نمی خوایم به عنم
نیکا-حرفای های عاشقونتون تموم شد بیاید بریم دیگه عه(نیکا تو ماشینه و حرفاشونه نشنیده بخاطر همین شک میکنه و میگه حرفای عاشقونه)
تارا-بریم دیگه
چند مین بد
خوب رسیدیم بریم
نیکا-سلام خانه من نبودم چه کردید
زهرا(مامان علی اسم فرضیه):سلام دخترم به به عشق منم اوردید که چطوری تاراجون
تارا-مرسی خاله جونم
علی-سلام منم اومدم مامان اصن منو میبینی یا اینکه هویجم
زهرا-سلام توعم فوری حسودیت میشه
علی-بله دیگه تازه اومد به بازار کهنه شد دل ازار
زهرا-بروبابا
چند هفته بد
نیکا:
امروز روز عروسیه متین و مهگله همومنم دعوت کرده خجالتم نمیکشه
این چند هفته وانمود کردم اوکیم ولی کلا داغون بودم نمیونستم فراموشش کنم
حاضر شدم تارا و علی اسرارکردن به خودمم زیادی برسم و جلو متین خودمو عالی نشون بدم تا متین بسوزه
دمش گرم علی دیگه با متین سرد شده
تو این 7سال رفقیای جنوجونیه هم بودن
ولی بخاطر من بیخیالش شد
لباسم و پوشیدم(عکسشو میذارم)
بد ارایشم خیلی کم کردم
حسابی خوشتیپ کرده بودم
تارا:
می دونستم نیکاچه حالی داره اصن فکر نمی کردم متین همچین ادمی باشه
پاشدم اماده شدم
لباسم باز بود ولی خوب خیالم راحت بود که علی هست هوامو داره
عروسیش بیشتر شبیه کلاب بود تا عروسی ولی خوب به هر حال
من اماده بودم قرار بود علیو نیکا بیان دنبالم باهم بریم
علی:
اصن دلم نمی خواست برم عروسی
ولی برای اینکه به میتن ثابت کنم برام مهم نیس رفتم
اماده شدم (عکس لباسو میزارم)
یه اسایل مشکی زدم
و بدرفتیم بانیکا دنبال تارا
اینم یه پارت طولانی
#زخم_بازمن
#رمان
#علی_یاسینی
۳.۸k
۲۰ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.