Binsung

خاطرات بیشتر از آدمها عمر میکنن؟ هان تا یک ماه پیش به این حرف باور نداشت تا اینکه اتفاقی براش افتاد که نباید...کسی که به مدت 4 سال قبول نکرده بود که باهاش باشه...تازه داشت عاشقش میشد که...رفت، چانگبینی که 4 سال سعی میکرد قلب اون سنجاب کوچولو رو به دست بیاره نبود...دیگه نبود
تمام خاطراتی که به چانگبین نه گفته بود از جلو چشماش رد میشد
ولی دردناک ترینش آخرین بار بود...
*آخرین خاطره، روز تولد چانگبین، 11 آگوست 2024*
چانگبین جلوی همه...تو جشن تولدش...جلوی هان زانو زد
CB: هان جیسونگ...من عاشقتم...بی حد و اندازه، آیا این بار عشقم رو قبول میکنی؟
چانگبین توی دلش خدا خدا میکرد هان بگه آره و شب تولدش رو قشنگ تر بکنه اما...
H: نه
و چانگبین دوباره شکست خورد، انگار هیچوقت قرار نبود هان دوسش داشته باشه، با اینکه قلبش شکست اما بلند شد، لبخندی زد و گفت
CB: به نظرت احترام میذارم...به هر حال...همه ی عاشقا که نباید به هم برسن...نه؟
هان اون روز فکر کرد چانگبین اون رو خیلی میفهمه و بهش احترام میزاره...فکر نمیکرد اونقدر قلب چانگبین بشکنه که دیگه حتی بهش نزدیک نشه و ازش دوری کنه...کم کم خنده های چانگبین محو شدن و هان دلتنگ خنده های چانگبین شد و در نهایت...هان اینجا بود و پرواز هواپیمای عشقی که تازه توی قلبش افتاده بود رو تماشا میکرد، چانگبین برای اینکه هان دیگه اون رو نبینه برای همیشه از کره رفت تا هان راحت باشه...اما هان تصمیم داشت دنبالش بره و مصمم بود که پیداش کنه
از روی استوری های چانگبین فهمید که رفته کانادا، تمام اون سال رو کار کرد، پولاشو جمع کرد و رفت کانادا...بلاخره چانگبین رو پیدا کرد...توی شهر ونکوور(چیه خب؟ بله من میا میبینم و شهر دیگه ای به جز ونکوور توی کانادا رو نمیشناسم) توی ونکوور که قدم میزد توی چراغ قرمز دیدش، سوار ماشینش بود و هان میخواست تا چراغ قرمزه رد بشه، اما به جای رد شدن...سوار ماشین چانگبین شد، چانگبین وقتی دید هان سوار ماشینش شد..شوکه بهش نگاه کرد
چراغ که سبز شد راه افتاد و چند خیابون بعد زد بغل
CB: اینجا چیکار میکنی؟
H: باید میومدم
CB: چرا؟ بدون من باید زندگی خوبی داشته باشی
H: ولی ندارم
CB: منظورت چیه؟
H: چانگبین...من به خاطر همه چیز متاسفم...من دوست دارم...لطفا...من به خاطر تو شب و روز کار کردم که بیام اینجا و تو رو ببینم!
چانگبین تو شوک رفت...الان هان چی گفت؟ هان گفت که عاشقش شده؟ اما...چجوری؟ چانگبین هیچوقت فکر نمیکرد سنجاب کوچولوش به خاطرش از خوابش بگذره و کار کنه که بیاد پیش اون...چانگبین هان رو محکم توی بغلش گرفت...انگار آرزوهاش داشتی یکی پس از دیگری برآورده میشدن
CB: قول میدم هیچوقت از این تصمیمت پشیمون نشی، قول میدم و قسم میخورم
H: میدونم...میدونم
(فکر کردید چون زدم تو فاز غمگین این یکی هم غمگینه؟ فقط چون پریودم و مازوخیسم دارم غمگین مینویسم😔)
دیدگاه ها (۶)

Woojin... :)

2min moments 2025

Hyunlix

Chanin

سناریو،،، شوگاعلامت آت+علامت شوگا. _وقتی با یه پسر دیگه حرف ...

سه پارتی از هان: (وقتی عضو نهمی دعواتون میشه و توی کنسرت مجب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط