ددی مافیا
ددی مافیا
پارت سوم
ات:من....من...
تهیونگ:انقد استرس نداشته باشه راحت بگو نمیخورمت که
ات:قبلا بهم تج.اوز شده(خجالت و بغض)
تهیونگ کمی مکس کرد و بعد ات رو بغل کرد
تهیونگ:به خاطر چیز به این مسخرگی عشقمو ول کنم؟
مگه از سر راه اوردمت؟
اشک از چشمان ات سراریز شد
ات:هققققققق
تهیونگ:شیششششش گریه نکن
و ات رو بوس.ید
۳ سال در کنار هم زندگی خوب و شادی داشتن اما ات نمیتونست بچه دار بشه
تهیونگ:ات؟
ات:بله؟
تهیونگ:نشد؟
ات از اتاق اومد بیرون و با بغض گفت
ات:نه(بغض)
تهیونگ:اشکالی نداره یه راه دیکه رو امتحان میکنیم
ات:متاسفم عمش تقصیر منه که نمیتونی به آرزوی بابا شدنت برسی
متاسفم....هققققققق(زد زیر گریه)
تهیونگ:اشکالی نداره درستش میکنی باهم باشه؟
ات:هقققققققق با...... هققققق......شه(اشکاشو پاک کرد)
تهیونگ:افرین فرشته کوچولوم
بیا بریم بستنی بخوریم
حتما خیلی خسته ای
و رفتن و یکم خوش گذروندن
زندگیشون داشت به خوبی میگذشت
ولی این مشکل ات هم خیلی ناراحت کننده بود
ولی تهیونگ ناراحتیشو نشون نمیداد که ات بیشتر ناراحت نشه
اون فرشته کوچولوشو بیشتر دوست داشت❤️🩹
*۶ ماه بعد
ات ویو
خیلی خوشحالم
امشب بهتره به تهیونگ بگم
*شب
ات رفت تو اتاق تهیونگ
ات:تهیونگی؟
تهیونگ:جانم عشقم
تا خواستم بگم صدای تیراندازی اومد
یهسری آدم ریختن تو و جنگ شد
نگران تهیونگ بودم
خودمم وارد جنگ شدم
*۱۰ ساعت بعد
نویسنده ویو
همه ی بادیگارد ها مر.ده بودن
فقط وانگ(اون کسی که بهشون حمله کرد)ات و تهیونگ مونده بودن
هر سه زخمی و خسته بودن
ات خواست دست به کار بشه و بره اونو بکشه که...........
پارت سوم
ات:من....من...
تهیونگ:انقد استرس نداشته باشه راحت بگو نمیخورمت که
ات:قبلا بهم تج.اوز شده(خجالت و بغض)
تهیونگ کمی مکس کرد و بعد ات رو بغل کرد
تهیونگ:به خاطر چیز به این مسخرگی عشقمو ول کنم؟
مگه از سر راه اوردمت؟
اشک از چشمان ات سراریز شد
ات:هققققققق
تهیونگ:شیششششش گریه نکن
و ات رو بوس.ید
۳ سال در کنار هم زندگی خوب و شادی داشتن اما ات نمیتونست بچه دار بشه
تهیونگ:ات؟
ات:بله؟
تهیونگ:نشد؟
ات از اتاق اومد بیرون و با بغض گفت
ات:نه(بغض)
تهیونگ:اشکالی نداره یه راه دیکه رو امتحان میکنیم
ات:متاسفم عمش تقصیر منه که نمیتونی به آرزوی بابا شدنت برسی
متاسفم....هققققققق(زد زیر گریه)
تهیونگ:اشکالی نداره درستش میکنی باهم باشه؟
ات:هقققققققق با...... هققققق......شه(اشکاشو پاک کرد)
تهیونگ:افرین فرشته کوچولوم
بیا بریم بستنی بخوریم
حتما خیلی خسته ای
و رفتن و یکم خوش گذروندن
زندگیشون داشت به خوبی میگذشت
ولی این مشکل ات هم خیلی ناراحت کننده بود
ولی تهیونگ ناراحتیشو نشون نمیداد که ات بیشتر ناراحت نشه
اون فرشته کوچولوشو بیشتر دوست داشت❤️🩹
*۶ ماه بعد
ات ویو
خیلی خوشحالم
امشب بهتره به تهیونگ بگم
*شب
ات رفت تو اتاق تهیونگ
ات:تهیونگی؟
تهیونگ:جانم عشقم
تا خواستم بگم صدای تیراندازی اومد
یهسری آدم ریختن تو و جنگ شد
نگران تهیونگ بودم
خودمم وارد جنگ شدم
*۱۰ ساعت بعد
نویسنده ویو
همه ی بادیگارد ها مر.ده بودن
فقط وانگ(اون کسی که بهشون حمله کرد)ات و تهیونگ مونده بودن
هر سه زخمی و خسته بودن
ات خواست دست به کار بشه و بره اونو بکشه که...........
۷.۳k
۲۸ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.