پارت
پارت 45
(هلیا )
تصمیم داشتم که یکم بگیرم بخوابم که دیدم گوشیم داره
خودشو میکشه . صحفه شو که نگاه کردم دیدم نوشته ترنم
جواب دادم که صداش تو گوشی پیچید
ترنم : سلام هلی . بدو بیا خونه ما که داریم کشته میدیم
من : سلام . وا مگه چی شده ؟؟
ترنم : آرمان به متین زنگ زد ؟؟
من : اره واسه فردا شب دعوتمون کرد
ترنم : خب الان دقیقا به نظرت نفس چه حالی داره .
من : چه حالی ؟
ترنم : بابا خب نفس از این بشر متنفره . به رادوین هم گفته
من فردا شب نمیام اونم قبول نکرده و گفته نمیشه تنها بمونی
باید بیای.
من : خب یعنی الان بیام خونه شما ؟
ترنم : نه برو در خونه اصغری حج عفت منتظر نفس بشین
خوب ابله باید بیای خونه ما دیگه .
من : اوکییییییی
ترنم : منتظرما خدافظ
من: خدافظ
به خاطر نفس از خوابم زدم و رفتم آماده شدم . واسه متین
هم که خواب بود یه نوشته گذاشتم و رفتم سوار 206 ام که
خیلی وقت ام بود روشنش نکرده بودم شدم .
در عرض 10 دقیقه رسیدم . معلوم نیست این ترنم چه جوری
آرشام رو دک کرده . زنگ رو زدم و در باز شد
رفتم بالا و فهمیدم که هنوز نفس نیومده.
رفتم توی آشپز خونه اش که دیدم داره فلفل و هویج و سیب
زمینی و کالباس ها رو نگینی خورد میکنه .
من : چی میخوای بهمون بدی تری
ترنم : سالاد ماکارونی
من : آخ جون هوس کرده بودم .
ترنم : میگم الان که نفس میاد باید یه کاری براش بکنیم
بیچاره پشت تلفن خیلی ناجور بود . تو که میدونی وقتی
زیادی حرصش در بیاد تا مرز گریه میره . میدونی ام که دست
خودش نیست . یکم فکر کن ببین چیکار کنیم
دیگه حرفی نزد . یکم فکر کردم که یه جرقه خورد توی ذهنم
(هلیا )
تصمیم داشتم که یکم بگیرم بخوابم که دیدم گوشیم داره
خودشو میکشه . صحفه شو که نگاه کردم دیدم نوشته ترنم
جواب دادم که صداش تو گوشی پیچید
ترنم : سلام هلی . بدو بیا خونه ما که داریم کشته میدیم
من : سلام . وا مگه چی شده ؟؟
ترنم : آرمان به متین زنگ زد ؟؟
من : اره واسه فردا شب دعوتمون کرد
ترنم : خب الان دقیقا به نظرت نفس چه حالی داره .
من : چه حالی ؟
ترنم : بابا خب نفس از این بشر متنفره . به رادوین هم گفته
من فردا شب نمیام اونم قبول نکرده و گفته نمیشه تنها بمونی
باید بیای.
من : خب یعنی الان بیام خونه شما ؟
ترنم : نه برو در خونه اصغری حج عفت منتظر نفس بشین
خوب ابله باید بیای خونه ما دیگه .
من : اوکییییییی
ترنم : منتظرما خدافظ
من: خدافظ
به خاطر نفس از خوابم زدم و رفتم آماده شدم . واسه متین
هم که خواب بود یه نوشته گذاشتم و رفتم سوار 206 ام که
خیلی وقت ام بود روشنش نکرده بودم شدم .
در عرض 10 دقیقه رسیدم . معلوم نیست این ترنم چه جوری
آرشام رو دک کرده . زنگ رو زدم و در باز شد
رفتم بالا و فهمیدم که هنوز نفس نیومده.
رفتم توی آشپز خونه اش که دیدم داره فلفل و هویج و سیب
زمینی و کالباس ها رو نگینی خورد میکنه .
من : چی میخوای بهمون بدی تری
ترنم : سالاد ماکارونی
من : آخ جون هوس کرده بودم .
ترنم : میگم الان که نفس میاد باید یه کاری براش بکنیم
بیچاره پشت تلفن خیلی ناجور بود . تو که میدونی وقتی
زیادی حرصش در بیاد تا مرز گریه میره . میدونی ام که دست
خودش نیست . یکم فکر کن ببین چیکار کنیم
دیگه حرفی نزد . یکم فکر کردم که یه جرقه خورد توی ذهنم
- ۷.۴k
- ۱۹ بهمن ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط