نازنینم...
نازنینم...
صبح ها را نمیدانم چگونه سر کنم...بی تو این صبح روشن برایم از شبهای تیره هم تاریک تر است...
نمیدانم چگونه...به کدامین خیابان...به کدامین کوچه...به کدامین پناهگاه پناه ببرم...زیبای من...
دلم برایت تنگ شده...دلم برای آننگاه های زیر زیرکی و پنهانی...و گاه و بی گاهت که دلم را زیرو رو میکرد...
مینویسم...خواهم نوشت...من آن تیله های سیاه رنگی که در نگاه اول مجذوبش شدم را فراموش نمیکنم...
مینویسم...از آنآغوشی که یکبار طعمش را چشیدم و از هر آغوش و پناهگاهی امن تر بود
مینویسم...از دستانت که دستانم را میگرفت...
مینویسم...از آن روزهای خوب بی تکرار...روزای به یاد ماندنی...روزهای خاطره ساز...
من قلم تلخی دارم...همچون روزگار خویشم...
اما این تلخی زندگی ام که آخرش به تو میرسد را دوست دارم...
مینویسم...هرکجا که نام عشق آمد...نامت را کنارش بگذارم
هرجاکه اسم تو آمد...عشق را کنارش حک میکنم
جانانه من...هر روز بیشتر از دیروزش به تو فکر میکنم و شاید تمسخر آمیز ترین حقیقتی باشد که میشنوی...
میبینی؟
تو...از من...یک آدمِ غمگین در خود فرو رفته ساخته ای...
نمیدانم چرا دوستت دارم!
اصلا...به جد...چرا تورا دوست دارم...
بین میلیون ها و شاید میلیاردها آدم چرا تو؟
چرا تویی که ذره ای عشق برایت مهم نیست؟
چرا تویی که باید بخاطرش اشک بریزم؟
چرا تویی که هربار میبینمش غرورم لح میشود...
اما میدانی چیست؟
همه را به جان میخرم..
مگر این دنیا... چقدر یک تو دارد؟
یکتویی که مرا عاشق خود ساخته...
آنهم نه الان...نه یک روز پیش...نه یک سال پیش..
من...ازوقتی خودم را شناختم...تو را در وجودم دیدم...
دوستت دارم و خواهم داشت💙🌱
#معصومه_شفیعی🤍
صبح ها را نمیدانم چگونه سر کنم...بی تو این صبح روشن برایم از شبهای تیره هم تاریک تر است...
نمیدانم چگونه...به کدامین خیابان...به کدامین کوچه...به کدامین پناهگاه پناه ببرم...زیبای من...
دلم برایت تنگ شده...دلم برای آننگاه های زیر زیرکی و پنهانی...و گاه و بی گاهت که دلم را زیرو رو میکرد...
مینویسم...خواهم نوشت...من آن تیله های سیاه رنگی که در نگاه اول مجذوبش شدم را فراموش نمیکنم...
مینویسم...از آنآغوشی که یکبار طعمش را چشیدم و از هر آغوش و پناهگاهی امن تر بود
مینویسم...از دستانت که دستانم را میگرفت...
مینویسم...از آن روزهای خوب بی تکرار...روزای به یاد ماندنی...روزهای خاطره ساز...
من قلم تلخی دارم...همچون روزگار خویشم...
اما این تلخی زندگی ام که آخرش به تو میرسد را دوست دارم...
مینویسم...هرکجا که نام عشق آمد...نامت را کنارش بگذارم
هرجاکه اسم تو آمد...عشق را کنارش حک میکنم
جانانه من...هر روز بیشتر از دیروزش به تو فکر میکنم و شاید تمسخر آمیز ترین حقیقتی باشد که میشنوی...
میبینی؟
تو...از من...یک آدمِ غمگین در خود فرو رفته ساخته ای...
نمیدانم چرا دوستت دارم!
اصلا...به جد...چرا تورا دوست دارم...
بین میلیون ها و شاید میلیاردها آدم چرا تو؟
چرا تویی که ذره ای عشق برایت مهم نیست؟
چرا تویی که باید بخاطرش اشک بریزم؟
چرا تویی که هربار میبینمش غرورم لح میشود...
اما میدانی چیست؟
همه را به جان میخرم..
مگر این دنیا... چقدر یک تو دارد؟
یکتویی که مرا عاشق خود ساخته...
آنهم نه الان...نه یک روز پیش...نه یک سال پیش..
من...ازوقتی خودم را شناختم...تو را در وجودم دیدم...
دوستت دارم و خواهم داشت💙🌱
#معصومه_شفیعی🤍
۱۳.۴k
۲۲ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.