֗ ִ ۫ ˑ ֗ ִ ᳝ ࣪ ִ ۫ ˑ ֗ ִ ۫
֗ ִ ۫ ˑ ֗ ִ ᳝ ࣪ ִ ۫ ˑ ֗ ִ ۫ ˑ ֗ ִ ᳝ ࣪ دلبر کوچولو
#PART_116🎀•
با نگاهی که میگفت «خر خودتی» بهم خیره شد، اما مهم نبود.
بلاخره داشتم از این زندانی که واسم درست کرده بود میرفتم بیرون دیگه اهمیتی داشت نگاههاش؟
بلاخره آقا صبحانهشون رو با کمال آرامش میل کردن و با برداشتن سوییچ از روی میز بلند شد و گفت:
_بریم.
_میز رو جمع نکنم؟
نیم نگاهی به میز انداخت و گفت:
_فقط سریع.
سری به نشونه باشه تکون دادم و در سکوت میز رو با سرعت جمع کردم و رفتم سمتش..
_بریم.
در و قفل کرد و راه افتاد سمت آسانسور، با زدن دکمه طبقه سه منتظر ایستاد، منم کنارش؛
کنجکاو پرسیدم:
_ناهار برمیگردیم؟
سرش و کج کرد از روز شونه نگاه سنگینش رو مستقیم دوخت بهم و گفت:
_نه
_پس چی؟
با ایستادن آسانسور درحالی که وارد میشد گفت:
_نترس گشنه نمیمونی، یه چی از رستوران سفارش میدم.
آهانی گفتم و سکوت کردم.
بیشعور، میمیری همینو زودتر بگی بدون ضایع کردن من؟ مردک مریض.
هرچند اگه از ده تا حرفش تو نهتاش طرف مقابل رو تخریب نمیکرد شک میکردم ارسلان باشه.
بس که بیشخصیت و بدعنق بود!
دکمه پارکینگ رو که فشرد، باز نگاه سرکشم رو بازوهاش نشست، لعنتی جون میداد واسه گاز گرفتن.
_یه چی نداشتی بمالی به اون صورتت؟
متعجب نگاهش کردم.
_چی؟
کلافه چشماش رو تو کاسه چرخوند و گفت:
_میگم یه چیزی نداشتی بمالی به صورتت انقد رنگ و رو رفته نباشی؟
ناراحت چشم ازش گرفتم و آروم گفتم:
_نه.
منو با دخترهای شهریای که باهاشون سر و کار داشت مقایسه میکرد؟
مگه نمیدونست از کجا اومدم؟
معمولا تو روستای ما از این چیزا پیدا نمیشد، میشد هم کسی حق نداشت تو اهالی بزک دوزک کنه بگرده.
انگار خودش متوجه شد چه حرف نابجایی زده که گفت:
_بیخیال، اسمشون چی هس این وسایلا تو راه واست بخرم؟
گوشه لبمو جویدم و با خجالت گفتم:
_نمیدونم.
#PART_116🎀•
با نگاهی که میگفت «خر خودتی» بهم خیره شد، اما مهم نبود.
بلاخره داشتم از این زندانی که واسم درست کرده بود میرفتم بیرون دیگه اهمیتی داشت نگاههاش؟
بلاخره آقا صبحانهشون رو با کمال آرامش میل کردن و با برداشتن سوییچ از روی میز بلند شد و گفت:
_بریم.
_میز رو جمع نکنم؟
نیم نگاهی به میز انداخت و گفت:
_فقط سریع.
سری به نشونه باشه تکون دادم و در سکوت میز رو با سرعت جمع کردم و رفتم سمتش..
_بریم.
در و قفل کرد و راه افتاد سمت آسانسور، با زدن دکمه طبقه سه منتظر ایستاد، منم کنارش؛
کنجکاو پرسیدم:
_ناهار برمیگردیم؟
سرش و کج کرد از روز شونه نگاه سنگینش رو مستقیم دوخت بهم و گفت:
_نه
_پس چی؟
با ایستادن آسانسور درحالی که وارد میشد گفت:
_نترس گشنه نمیمونی، یه چی از رستوران سفارش میدم.
آهانی گفتم و سکوت کردم.
بیشعور، میمیری همینو زودتر بگی بدون ضایع کردن من؟ مردک مریض.
هرچند اگه از ده تا حرفش تو نهتاش طرف مقابل رو تخریب نمیکرد شک میکردم ارسلان باشه.
بس که بیشخصیت و بدعنق بود!
دکمه پارکینگ رو که فشرد، باز نگاه سرکشم رو بازوهاش نشست، لعنتی جون میداد واسه گاز گرفتن.
_یه چی نداشتی بمالی به اون صورتت؟
متعجب نگاهش کردم.
_چی؟
کلافه چشماش رو تو کاسه چرخوند و گفت:
_میگم یه چیزی نداشتی بمالی به صورتت انقد رنگ و رو رفته نباشی؟
ناراحت چشم ازش گرفتم و آروم گفتم:
_نه.
منو با دخترهای شهریای که باهاشون سر و کار داشت مقایسه میکرد؟
مگه نمیدونست از کجا اومدم؟
معمولا تو روستای ما از این چیزا پیدا نمیشد، میشد هم کسی حق نداشت تو اهالی بزک دوزک کنه بگرده.
انگار خودش متوجه شد چه حرف نابجایی زده که گفت:
_بیخیال، اسمشون چی هس این وسایلا تو راه واست بخرم؟
گوشه لبمو جویدم و با خجالت گفتم:
_نمیدونم.
۲.۸k
۲۰ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.