֗ ִ ۫ ˑ ֗ ִ ᳝ ࣪ ִ ۫ ˑ ֗ ִ ۫
֗ ִ ۫ ˑ ֗ ִ ᳝ ࣪ ִ ۫ ˑ ֗ ִ ۫ ˑ ֗ ִ ᳝ ࣪ ִ ۫ ˑدلبر کوچولو
#PART_117🎀•
صدای پوف کلافهاش به گوشم رسید.
از خجالت داشتم گر میگرفتم؛
از خودم بدم میومد که حتی اسم وسایلهای مورد نیاز دخترها هم نمیدونستم.
صداش تو گوشم پیچید:
_عیب نداره، پک کاملشو میگیرم.
تشکر کوتاهی کردم، ناخودآگاه به این فکر کردم صداش چقدر بم و مردونه است.
انگار امروز تازه چشمم داشت این مرد رو میدید.
تا ایستادن آسانسور سر به زیر تو فکر بودم.
وارد ماشین شدیم و تقریبا بیست دقیقه بعد جلوی یه لوازم آرایشی ایستاد.
ماشین رو یه گوشه پارک کرد و گفت:
_خودتم بیا.
متعجب سرم و آوردم بالا و گفتم:
_من چرا؟
_من نمیتونم واسه تو انتخاب کنم که میتونم؟
در ماشین و باز کرد و درحالی که پیاده میشد، گفت:
_پیاده شو.
فورا در و باز کردم و رفتم سمتش.
شونه به شونه به سمت لوازم آرایشی رفتیم، البته نمیشه گفت شونه به شونه، من حتی به سر شونهاش هم نمیرسیدم!
وارد که شدیم محو وسایل خوشگل و رنگارنگ اطراف شدم؛
ذوقی که تو دلم نشست دست خودم نبود.
چشمام از خوشحالی برق میزد و لبای صافم خندون شده بود.
_بیا اینجا دیانا.
با شنیدن اسمم از زبونش گر گرفتم.
چه قشنگ اسممو به زبون میآورد...
آروم به سمتش رفتم و نگاهم رو دوختم به زن خوش پوش جلوم.
چندتا پک کامل گذاشت جلوم و گفت:
_بفرما عزیزم، برادرتون گفت خودتون ست پک رو انتخاب میکنید.
متعجب به ارسلان نگاه کردم، برادرم؟
یعنی خودش منو خواهرش معرفی کرده بود؟
ذوق از دلم پر کشید و غم جاش رو گرفت.
بیحال و بیذوق به پکهای خوشگلی که جلوم گذاشته بود خیره شدم.
ست صورتیش چشمم رو گرفت، ناز و دخترونه بود!
با دست نشونش دادم و گفتم:
_اینو میخوام.
رو به ارسلان ادامه دادم:
_قشنگه نه؟
سری تکون داد و تنها یک کلمه گفت:
_آره
#PART_117🎀•
صدای پوف کلافهاش به گوشم رسید.
از خجالت داشتم گر میگرفتم؛
از خودم بدم میومد که حتی اسم وسایلهای مورد نیاز دخترها هم نمیدونستم.
صداش تو گوشم پیچید:
_عیب نداره، پک کاملشو میگیرم.
تشکر کوتاهی کردم، ناخودآگاه به این فکر کردم صداش چقدر بم و مردونه است.
انگار امروز تازه چشمم داشت این مرد رو میدید.
تا ایستادن آسانسور سر به زیر تو فکر بودم.
وارد ماشین شدیم و تقریبا بیست دقیقه بعد جلوی یه لوازم آرایشی ایستاد.
ماشین رو یه گوشه پارک کرد و گفت:
_خودتم بیا.
متعجب سرم و آوردم بالا و گفتم:
_من چرا؟
_من نمیتونم واسه تو انتخاب کنم که میتونم؟
در ماشین و باز کرد و درحالی که پیاده میشد، گفت:
_پیاده شو.
فورا در و باز کردم و رفتم سمتش.
شونه به شونه به سمت لوازم آرایشی رفتیم، البته نمیشه گفت شونه به شونه، من حتی به سر شونهاش هم نمیرسیدم!
وارد که شدیم محو وسایل خوشگل و رنگارنگ اطراف شدم؛
ذوقی که تو دلم نشست دست خودم نبود.
چشمام از خوشحالی برق میزد و لبای صافم خندون شده بود.
_بیا اینجا دیانا.
با شنیدن اسمم از زبونش گر گرفتم.
چه قشنگ اسممو به زبون میآورد...
آروم به سمتش رفتم و نگاهم رو دوختم به زن خوش پوش جلوم.
چندتا پک کامل گذاشت جلوم و گفت:
_بفرما عزیزم، برادرتون گفت خودتون ست پک رو انتخاب میکنید.
متعجب به ارسلان نگاه کردم، برادرم؟
یعنی خودش منو خواهرش معرفی کرده بود؟
ذوق از دلم پر کشید و غم جاش رو گرفت.
بیحال و بیذوق به پکهای خوشگلی که جلوم گذاشته بود خیره شدم.
ست صورتیش چشمم رو گرفت، ناز و دخترونه بود!
با دست نشونش دادم و گفتم:
_اینو میخوام.
رو به ارسلان ادامه دادم:
_قشنگه نه؟
سری تکون داد و تنها یک کلمه گفت:
_آره
۲.۸k
۲۰ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.