دلبر کوچولوˑ
دلبر کوچولوˑ
#PART_115🎀
با انداختن شال از اتاق زدم بیرون.
همزمان با من ارسلان هم از اتاقش خارج شد، نگاه دقیقی به سر تا پام انداخت و در نهایت گفت:
_تا پنج دقیقه دیگه صبحانه آماده باشه.
حیف کارم بهش گیر بود...
آروم گفتم:
_باشه.
به سمت حموم که رفت متوجه حوله رو شونهاش شدم، اینموقع میرفت حموم؟ اونم پنج دقیقهای؟
شونهای بالا انداختم و با گفتن به من چه، به سمت آشپزخونه پا تند کردم.
میز و آماده کردم و قبل از اومدنش دوتا لقمه گرفتم و گذاشتم تو کیفم، جلوی این گودزیلا که نمیتونم چیزی کوفت کنم حداقل اونجا یه چی بخورم!
دقیقا سر پنج دقیقه اومد.
متعجب نگاهش کردم، ماشاالله سرعت عمل!
ناخواسته نگاهم خیرهی تیپش موند، کت و شلوار مردونه کاربنیاش بدجور رو تنش نشسته بود و در نگاه اول بازوهای گندهاش به چشم میومد.
با صداش از افکارم اومدم بیرون:
_کو چای من؟
هول کرده پشتم و کردم بهش و سریع گفتم:
_الان میارم
وای خدا یعنی دید دارم مثل ندید پدیدها دیدش میزنم؟ لبم رو محکم گزیدم و تو دلم خدا رو صدا زدم که ندیده باشه.
با دستهای لرزون چای ریختم تو استکان های خوشگلش و گذاشتم جلوش.
اینبار نگاه خودسرم رو موهاش نشست.
با دیدن نم و خیسی موهاش با تردید گفتم:
_چیزه موهاتون...
نزاشت حرفمو کامل کنم، خونسرد گفت:
_به تو مربوط نیست.
اینبار دیگه نتونستم طاقت بیارم و با حرص و عصبانیت گفتم:
_چرا نمیزاری حرفم رو بزنم؟ میخواستم بگم موهاتون اینجوری خیسه برعکس افکاراتتون خیلی زشت و...
با دیدن گره ابروهاش و خونسردی نگاهش که کاملا متضاد هم بود، حرفم تو دهنم ماسید.
آروم و تحدید آمیز گفت:
_هوم...زشت و چی؟
مونده بودم چی بگم.
بدجور خراب کرده بودم روز اولی، میدونستم اگه اون حرفم رو ادامه بدم مطمئنا کلا از بیرون بردنم صرف نظر میکنه!!!
پس مجبوری قید غرورم و زدم و سعی کردم با پاچه خاری خرش کنم.
_هان؟ نه بابا اشتباه شد، میخواستم بگم موهاتون خیسه سرما میخورید.
#PART_115🎀
با انداختن شال از اتاق زدم بیرون.
همزمان با من ارسلان هم از اتاقش خارج شد، نگاه دقیقی به سر تا پام انداخت و در نهایت گفت:
_تا پنج دقیقه دیگه صبحانه آماده باشه.
حیف کارم بهش گیر بود...
آروم گفتم:
_باشه.
به سمت حموم که رفت متوجه حوله رو شونهاش شدم، اینموقع میرفت حموم؟ اونم پنج دقیقهای؟
شونهای بالا انداختم و با گفتن به من چه، به سمت آشپزخونه پا تند کردم.
میز و آماده کردم و قبل از اومدنش دوتا لقمه گرفتم و گذاشتم تو کیفم، جلوی این گودزیلا که نمیتونم چیزی کوفت کنم حداقل اونجا یه چی بخورم!
دقیقا سر پنج دقیقه اومد.
متعجب نگاهش کردم، ماشاالله سرعت عمل!
ناخواسته نگاهم خیرهی تیپش موند، کت و شلوار مردونه کاربنیاش بدجور رو تنش نشسته بود و در نگاه اول بازوهای گندهاش به چشم میومد.
با صداش از افکارم اومدم بیرون:
_کو چای من؟
هول کرده پشتم و کردم بهش و سریع گفتم:
_الان میارم
وای خدا یعنی دید دارم مثل ندید پدیدها دیدش میزنم؟ لبم رو محکم گزیدم و تو دلم خدا رو صدا زدم که ندیده باشه.
با دستهای لرزون چای ریختم تو استکان های خوشگلش و گذاشتم جلوش.
اینبار نگاه خودسرم رو موهاش نشست.
با دیدن نم و خیسی موهاش با تردید گفتم:
_چیزه موهاتون...
نزاشت حرفمو کامل کنم، خونسرد گفت:
_به تو مربوط نیست.
اینبار دیگه نتونستم طاقت بیارم و با حرص و عصبانیت گفتم:
_چرا نمیزاری حرفم رو بزنم؟ میخواستم بگم موهاتون اینجوری خیسه برعکس افکاراتتون خیلی زشت و...
با دیدن گره ابروهاش و خونسردی نگاهش که کاملا متضاد هم بود، حرفم تو دهنم ماسید.
آروم و تحدید آمیز گفت:
_هوم...زشت و چی؟
مونده بودم چی بگم.
بدجور خراب کرده بودم روز اولی، میدونستم اگه اون حرفم رو ادامه بدم مطمئنا کلا از بیرون بردنم صرف نظر میکنه!!!
پس مجبوری قید غرورم و زدم و سعی کردم با پاچه خاری خرش کنم.
_هان؟ نه بابا اشتباه شد، میخواستم بگم موهاتون خیسه سرما میخورید.
۴.۶k
۱۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.