رمان بند انگشتی من
#رمان_بند_انگشتی_من
#پارت_29
تا چند دقیقه پیش جوجه بودم و حالا بند انگشتی هم شدم!
حرف نزدنم رو که دید ازش شرمنده بودنم رو برداشت کرد که قیافه مغرور و حق به جانب به خودش گرفت
یاسر: من الکی یکیو نمیبخشم و الکی از کسی کینه نمیگیرم ولی
اگه از کسی ناراحت بشم سرش تلافی میکنم اینبار ازت ناراحت نمیشم ولی اگه یبار دیگه تکرارش کنی شاید نبخشیدم...
دروغ بود اگه میگفتم از لحن و حرفاش نترسیدم!
چشامو به نشونه باشه باز و بست کردم که ازم فاصله گرفت و سمت در رفت که وقت و تلف نکردم و حرفمو با صدای آروم و مظلوم بهش زدم
یلدا: یعنی دوباره تو چاییت فلفل بریزم نمیبخشیم؟
یاسر برگشت سمتم و وقتی نگاهشو بهم داد حالت چشماش به مهربونی رفت و به ثانیه نکشید که رنگ شیطنت به خودشون گرفتن
یاسر: نمیدونم ولی مطمئنم که از خجالتت در میارم!
و بعد تموم کردن جملش چشمکی نثارم کرد و از چهار چوب در اتاق بیرون رفت
نع عمرا ورژن شیطونم و مخصوصا غرورم اجازه نمیداد جا بزنم باید بهش ثابت میکردم ازش نمیترسم و سرش در بیارم
صدای مامان عین دستی بزرگ محکم منو از افکارم بیرون کشید
مامان: یلدا مامان
سریع از اتاق اومدم بیرون و وارد آشپزخونه شدم
یلدا: جانم مامان
مامان: کمک بده سفره رو بچینیم
یلدا: چشم
وسایل ها رو اپن حاضر و آماده بودن و فقط باید میزاشتی سر سفره با کمک خاله بابا سفره رو انداختیم همه سر سفره نشستن از شانس بد من روبه روی یاسر که جام دقیقا پشت به تلویزیون بود نشستم همه غذا رو کشیدن و مشغول خوردن شدن ولی یاسر روبه روی من بود و یک لحظه هم نگاه سنگینشو بر نمیداشت و من سر به زیر مشغول غذا خوردن شدم بخاطر نگاه های یاسر بدجوری داشتم آب میشدم و هعی دست و پامو گم میکردم و غذارو به سختی قورت میدادم دیگه دل و زدم به دریا سرمو بالا گرفتم صورتم و دستام و حالت چیه؟ دادم و اونم دستاش که قاشق چنگال بود و به حالت هیچی گرفت که بیخیالش شدم
سریع غذامو تموم کردم که از زیر نگاهش فقط در برم ظرفارو جمع کردم و با کمک مامان شستیم ظرفا که تموم شد گوشیمو برداشتم و روی مبل شزلون که گوشه خونه بود و دقیقا روبه روی بقیه مبلا بود نشستم نت رو روشن کردم که اعلان پیام از طرف یاسمین اومد زدم روش و با یاسمین شروع به چت کردن کردم که مامان میوه و تخمه و چایی و... آورد گوشیمو گذاشتم و رفتم پیش شون نشستم نگاه مردونه ای حس کردم رد نگاه گرفتم که با بابا چشم تو چشم شدم که داشت بهم با اخم نگاه میکرد نگاهش معنی حرفامو یادت باشه یوقت دسته گلی به آب ندی بود چشامو مظلوم کردم که مشغول صحبت با خاله شد نگاهم به یاسر خورد که مستقیم و عمیق نگام میکرد وقتی چشم تو چشمش شدم
.
.
برای خوندن ادامه رمان به پیج زیر برید
@band_angoshti
#پارت_29
تا چند دقیقه پیش جوجه بودم و حالا بند انگشتی هم شدم!
حرف نزدنم رو که دید ازش شرمنده بودنم رو برداشت کرد که قیافه مغرور و حق به جانب به خودش گرفت
یاسر: من الکی یکیو نمیبخشم و الکی از کسی کینه نمیگیرم ولی
اگه از کسی ناراحت بشم سرش تلافی میکنم اینبار ازت ناراحت نمیشم ولی اگه یبار دیگه تکرارش کنی شاید نبخشیدم...
دروغ بود اگه میگفتم از لحن و حرفاش نترسیدم!
چشامو به نشونه باشه باز و بست کردم که ازم فاصله گرفت و سمت در رفت که وقت و تلف نکردم و حرفمو با صدای آروم و مظلوم بهش زدم
یلدا: یعنی دوباره تو چاییت فلفل بریزم نمیبخشیم؟
یاسر برگشت سمتم و وقتی نگاهشو بهم داد حالت چشماش به مهربونی رفت و به ثانیه نکشید که رنگ شیطنت به خودشون گرفتن
یاسر: نمیدونم ولی مطمئنم که از خجالتت در میارم!
و بعد تموم کردن جملش چشمکی نثارم کرد و از چهار چوب در اتاق بیرون رفت
نع عمرا ورژن شیطونم و مخصوصا غرورم اجازه نمیداد جا بزنم باید بهش ثابت میکردم ازش نمیترسم و سرش در بیارم
صدای مامان عین دستی بزرگ محکم منو از افکارم بیرون کشید
مامان: یلدا مامان
سریع از اتاق اومدم بیرون و وارد آشپزخونه شدم
یلدا: جانم مامان
مامان: کمک بده سفره رو بچینیم
یلدا: چشم
وسایل ها رو اپن حاضر و آماده بودن و فقط باید میزاشتی سر سفره با کمک خاله بابا سفره رو انداختیم همه سر سفره نشستن از شانس بد من روبه روی یاسر که جام دقیقا پشت به تلویزیون بود نشستم همه غذا رو کشیدن و مشغول خوردن شدن ولی یاسر روبه روی من بود و یک لحظه هم نگاه سنگینشو بر نمیداشت و من سر به زیر مشغول غذا خوردن شدم بخاطر نگاه های یاسر بدجوری داشتم آب میشدم و هعی دست و پامو گم میکردم و غذارو به سختی قورت میدادم دیگه دل و زدم به دریا سرمو بالا گرفتم صورتم و دستام و حالت چیه؟ دادم و اونم دستاش که قاشق چنگال بود و به حالت هیچی گرفت که بیخیالش شدم
سریع غذامو تموم کردم که از زیر نگاهش فقط در برم ظرفارو جمع کردم و با کمک مامان شستیم ظرفا که تموم شد گوشیمو برداشتم و روی مبل شزلون که گوشه خونه بود و دقیقا روبه روی بقیه مبلا بود نشستم نت رو روشن کردم که اعلان پیام از طرف یاسمین اومد زدم روش و با یاسمین شروع به چت کردن کردم که مامان میوه و تخمه و چایی و... آورد گوشیمو گذاشتم و رفتم پیش شون نشستم نگاه مردونه ای حس کردم رد نگاه گرفتم که با بابا چشم تو چشم شدم که داشت بهم با اخم نگاه میکرد نگاهش معنی حرفامو یادت باشه یوقت دسته گلی به آب ندی بود چشامو مظلوم کردم که مشغول صحبت با خاله شد نگاهم به یاسر خورد که مستقیم و عمیق نگام میکرد وقتی چشم تو چشمش شدم
.
.
برای خوندن ادامه رمان به پیج زیر برید
@band_angoshti
۴.۱k
۱۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.