" او در چاه بود " داستان کوتاه 2 پارتی به قلم: آدلی
پیج روبیکامون کنار صفحه تگ شده، فالو شه👀✨
.
#او_در_چاه_بود
#پارت_2 آخر
ژامبون رو توی یه سطل گذاشت ، اونو به طناب بست و پایین فرستادش...
زن مدتی منتظر موند و سپس طناب رو به عقب کشید . سطل خیلی سنگین بود و زن مجبور شد برای استراحت ، توقف کنه . اون در آخر سطل رو بالا آورد و از دیدن سطل که تا انتها پر از جواهرات درخشان شده بود ، شوکه شد . یه یادداشت دیگه وجود داشت و این بار ، اون به زبان انگلیسی بود .
روش نوشته شده بود : « غذای بیشتری بفرست »
اون به سرعت به خونه برگشت و جواهرات رو مخفی کرد .
وقتی مرد برگشت . پشت وانتش پر از چراغ قوه بود . اون تعدادی از اونا رو توی سطل گذاشت و پایین داد ، اما وقتی طناب رو به عقب کشید ، عصبانی شد و متوجه شد که سطل خالیه در حالی که همه ی چراغ قوه ها شکسته .
اون با خشم شدیدی ، بقایای چراغ قوه ها رو لگد کرد و فحش داد . به خونه برگشت و اسلحه کمری خودشو آورد . به همسرش گفت که قراره به سوراخ بره و با طلا برگرده . زن به شوهرش التماس کرد که نره ، اما اون خیلی عصبانی بود و به زن گوش نداد .
اون یه سطل بزرگ رو به پشت کامیونش وصل کرد ، توی سطل رفت و به زنش گفت اونو بعد ده دقیقه بالا بکشه .
اون ماشینو روشن کرد و سطلی که مرد توش ایستاده بود ، پایین رفت .
با گذشتن ده دقیقه کامل به ساعتش خیره شد بعد کلید رو تکون داد و وینچ پشت کامیون ، شروع به کشیدن سطل به سطح زمین کرد .
اون به سطل بزرگ نگاه کرد ، اما شوهرش اونجا نبود . در عوض ، داخلش با شمش طلا ، جواهرات و سکه پر شده بود .
روی اونا یادداشت جدیدی بود که توش نوشته شده بود :
« با تشکر برای گوشت . »
.
.
برای خوندن داستان های دیگر به پیج زیر برید
@band_angoshti
.
#او_در_چاه_بود
#پارت_2 آخر
ژامبون رو توی یه سطل گذاشت ، اونو به طناب بست و پایین فرستادش...
زن مدتی منتظر موند و سپس طناب رو به عقب کشید . سطل خیلی سنگین بود و زن مجبور شد برای استراحت ، توقف کنه . اون در آخر سطل رو بالا آورد و از دیدن سطل که تا انتها پر از جواهرات درخشان شده بود ، شوکه شد . یه یادداشت دیگه وجود داشت و این بار ، اون به زبان انگلیسی بود .
روش نوشته شده بود : « غذای بیشتری بفرست »
اون به سرعت به خونه برگشت و جواهرات رو مخفی کرد .
وقتی مرد برگشت . پشت وانتش پر از چراغ قوه بود . اون تعدادی از اونا رو توی سطل گذاشت و پایین داد ، اما وقتی طناب رو به عقب کشید ، عصبانی شد و متوجه شد که سطل خالیه در حالی که همه ی چراغ قوه ها شکسته .
اون با خشم شدیدی ، بقایای چراغ قوه ها رو لگد کرد و فحش داد . به خونه برگشت و اسلحه کمری خودشو آورد . به همسرش گفت که قراره به سوراخ بره و با طلا برگرده . زن به شوهرش التماس کرد که نره ، اما اون خیلی عصبانی بود و به زن گوش نداد .
اون یه سطل بزرگ رو به پشت کامیونش وصل کرد ، توی سطل رفت و به زنش گفت اونو بعد ده دقیقه بالا بکشه .
اون ماشینو روشن کرد و سطلی که مرد توش ایستاده بود ، پایین رفت .
با گذشتن ده دقیقه کامل به ساعتش خیره شد بعد کلید رو تکون داد و وینچ پشت کامیون ، شروع به کشیدن سطل به سطح زمین کرد .
اون به سطل بزرگ نگاه کرد ، اما شوهرش اونجا نبود . در عوض ، داخلش با شمش طلا ، جواهرات و سکه پر شده بود .
روی اونا یادداشت جدیدی بود که توش نوشته شده بود :
« با تشکر برای گوشت . »
.
.
برای خوندن داستان های دیگر به پیج زیر برید
@band_angoshti
۴.۴k
۱۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.