رمان بغلی من

رمان بغلی من

پارت ۶


ارسلان: لبخندی به حرفش زدم و گفتم اول صبحی می‌چسبه

دیانا: تک خنده ی آرومی کردم و رفتم تو آشپز خونه رفتم پیش ستایش که بهم گفت

ستایش: چه خبر کلک

دیانا: یهو حلما اومد و گفت

حلما:وای یه عروسی افتادیم

دیانا: وا چیه

ستایش: چه خبره که سر میزش وایستادی اون روز هم که اونجور

حلما: راستشو بگو

دیانا: بابا باور کنید

حلما و ستایش: خودمون از دفتر توی مانیطور دیدیدم

دیانا: ای خدا خوب بنده خدا حالش خوب نبود دلم براز سوخت گناه داشت

ستایش: از کی شدی ضامن حال بقیه

دیانا: عجب گیری کردیم
دیدگاه ها (۲)

رمان بغلی من پارت ۷حلما: خدایی دیانا: عجب بابا من سروسری با ...

رمان بغلی منپارت ۸ستایش: ولی من یه فکر دیگه میکنم حلما: منم ...

رمان بغلی من پارت ۵دیانا: صبح باشدم با ستایش و حلما صبحانه ...

رمان بغلی من پارت ۴ارسلان: رفتم تو تخت خوابیدم منتظر کابوس ب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط