رمان بغلی من

رمان بغلی من

پارت ۸

ستایش: ولی من یه فکر دیگه میکنم

حلما: منم

دیانا: بچه هااااا

حلما و ستایش: باشه غلط کردیم

دیانا: رفتم تو اتاق پشت نیز نشستم دوربین هارو میدیدم یهو نگاهم افتاد به همون پسره که امروز اول صبحی اومد مول کافه رو بده لبخندی به لم آوند با دست خودم زدم تو سرم خنده ای کردم یهو مشتری ها زیاد شدن رفتم پیش بچه ها کمک میکردم
دیدگاه ها (۲)

رمان بغلی منپارت ۹ارسلان: آخيش یه پیام به گوشیم اومد پیام ک ...

پارت ۱۰ارسلان: بس نمیکنم الانم پیام دادی که چی بگی _:ارسلان ...

رمان بغلی من پارت ۷حلما: خدایی دیانا: عجب بابا من سروسری با ...

رمان بغلی من پارت ۶ارسلان: لبخندی به حرفش زدم و گفتم اول صبح...

رمان بغلی من پارت ۵۵ستایش: روی صندلی نشستم یاشار داشت میومد ...

رمان بغلی من پارت ۶۸ارسلان: جواب پیامشو دادم میخوای بری خون...

رمان بغلی من پارت ۱۳۵ارسلان :یعنی باید واقعا باور کنم ارسلان...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط