رمان بغلی من
رمان بغلی من
پارت ۴
ارسلان: رفتم تو تخت خوابیدم منتظر کابوس بودم که چشام بسته شد
دیانا: رفتیم خونه ستایش و حلما رفتن تو اتاق خودشون منم رفتم یه چیزی خوردم رفتم تو اتاقم خیلی خوشحال بودم به اون پسره کمک کردم که حالش بهتر بشه کم کم چشام بسته شد
... فردا ...
ارسلان :از خواب پاشدم دیدم ساعت ۱۰
صبح چقدر راحت خوابیدم یکم عجیب
بود رفتم سرویس اومدم میز و برای
صبحونه آماده کنم داشتم جایی شیرین
میخوردم که یاد اون لبخندی که تو خواب
دیدم اون لبخند خیلی آشنا بود ولی چرا
نمیدونم اون لبخند قشنگ ماله کیه یکم
از چایی خوردم و یه لقمه گرفتم گذاشتم
تو دهنم لباسمو پوشیدم که برم کافه
وقتی خودمو تو آینه نگاه کردم احساس
کردم یکم حالم بهتره
پارت ۴
ارسلان: رفتم تو تخت خوابیدم منتظر کابوس بودم که چشام بسته شد
دیانا: رفتیم خونه ستایش و حلما رفتن تو اتاق خودشون منم رفتم یه چیزی خوردم رفتم تو اتاقم خیلی خوشحال بودم به اون پسره کمک کردم که حالش بهتر بشه کم کم چشام بسته شد
... فردا ...
ارسلان :از خواب پاشدم دیدم ساعت ۱۰
صبح چقدر راحت خوابیدم یکم عجیب
بود رفتم سرویس اومدم میز و برای
صبحونه آماده کنم داشتم جایی شیرین
میخوردم که یاد اون لبخندی که تو خواب
دیدم اون لبخند خیلی آشنا بود ولی چرا
نمیدونم اون لبخند قشنگ ماله کیه یکم
از چایی خوردم و یه لقمه گرفتم گذاشتم
تو دهنم لباسمو پوشیدم که برم کافه
وقتی خودمو تو آینه نگاه کردم احساس
کردم یکم حالم بهتره
- ۷.۶k
- ۰۶ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط