برادر ناتنی
ات"
از خواب هفت پادشاه بیدار شدم واد دِ فا*ک
با غر غر کردنه تمام رفتم پایین و درو باز کردم و جیمینو با چشماش قرمز و اشکی دیدم خواستم درو ببندم که جیمین: ات..
نکن بزار توضیح بدم برات
ات: برو پیشه دوست دختر جدیدت گمشو از جلو چشام
جیمین: ات..ات اونجوری که تو فکر میکنی نیست بزار حرف بزنم لعنتی(آخرشو با داد گفت)
ات"
دروغ چرا ولی راستش یه لحظه ترسیدم
و گذاشتم حرفشو بزنه
جیمین: طاقت ندارم یه بار دیگه از دستت بدم..:)
ات: جیمین..الان واقعا حالم ازت به هم میخوره نمیخوام ریختتو ببینم گمشو بیرونن
که یه چیزه نرمو روی لبام حس کردم
با دستاش صورتمو قاب کرده بود چشماش بسته بود و با لذت میبو*سید
با دستاش آروم آروم بدنمون لمس کرد و روی کمرم قفل شد و منو بیشتر به خودش نزدیک کرد و بدنمون به هم جفت شده بود
با پاش درو بست و کم کم منو به سمت پله ها برد از زیر باس*نم گرفت و دوتا پامو دور کمرش حلقه کرددر اتاقو باز کرد و منو به دیوار چسبوند و محکم تر و خشن تر میبوسید
انگار غذای چند روزشو داره میخوره
هم زمان موهامو نوازش میکرد و موهاش داد پشت گوشم ازم جدا شد
ات: جیم...
نذاشت حرف بزنم پیراهن سفیدشو در آورد اون بدنش..منو تحریک کرده بود نمیتونستم فقط نگاش کنم کنترل حرکاتم دست خودم نبود انگار تحریک شده بودم بین پاهام داغ شده بود معلوم بود قرمز شدم اینو احساس میکردم نفهمیدم دارم چیکار میکنم و شروع کردم به دست زدن بدنش دستمو نوازش وار روز شکم شیش تیکش میکشیدم اون سینه هاش هیکل ورزشی واقعا منو دیوونه میکرد
صدای نیشخندشو شنیدم و توی چشماش نگاه کردم منو دوباره چسبوند به دیوار و یه دستشو روی دیوار گذاشت و با یه دست دیگش دستمو گرفت و روی سینش گذاشت
جیمین: این بدنو میبینی؟
همش متعلق به توعه...
دستمو حرکت داد و گذاشت روی قلبش
جیمین: حسش میکنی؟
این قلب برا تو میزنه..!
دستمو گذاشت روی قفسه سینش و نفس
عمیق کشید
جیمین: این پسر..الان بخواطر وجود توعه که داره نفس میکشه
دستمو برد بالا تر و گذاشت روی چشماش
ج:این چشما..به جز تو هیچ دختری رو نمیتونه ببینه...
وقتی تو نباشی منم نیستم!..♡
ترکم نکن!
از خواب هفت پادشاه بیدار شدم واد دِ فا*ک
با غر غر کردنه تمام رفتم پایین و درو باز کردم و جیمینو با چشماش قرمز و اشکی دیدم خواستم درو ببندم که جیمین: ات..
نکن بزار توضیح بدم برات
ات: برو پیشه دوست دختر جدیدت گمشو از جلو چشام
جیمین: ات..ات اونجوری که تو فکر میکنی نیست بزار حرف بزنم لعنتی(آخرشو با داد گفت)
ات"
دروغ چرا ولی راستش یه لحظه ترسیدم
و گذاشتم حرفشو بزنه
جیمین: طاقت ندارم یه بار دیگه از دستت بدم..:)
ات: جیمین..الان واقعا حالم ازت به هم میخوره نمیخوام ریختتو ببینم گمشو بیرونن
که یه چیزه نرمو روی لبام حس کردم
با دستاش صورتمو قاب کرده بود چشماش بسته بود و با لذت میبو*سید
با دستاش آروم آروم بدنمون لمس کرد و روی کمرم قفل شد و منو بیشتر به خودش نزدیک کرد و بدنمون به هم جفت شده بود
با پاش درو بست و کم کم منو به سمت پله ها برد از زیر باس*نم گرفت و دوتا پامو دور کمرش حلقه کرددر اتاقو باز کرد و منو به دیوار چسبوند و محکم تر و خشن تر میبوسید
انگار غذای چند روزشو داره میخوره
هم زمان موهامو نوازش میکرد و موهاش داد پشت گوشم ازم جدا شد
ات: جیم...
نذاشت حرف بزنم پیراهن سفیدشو در آورد اون بدنش..منو تحریک کرده بود نمیتونستم فقط نگاش کنم کنترل حرکاتم دست خودم نبود انگار تحریک شده بودم بین پاهام داغ شده بود معلوم بود قرمز شدم اینو احساس میکردم نفهمیدم دارم چیکار میکنم و شروع کردم به دست زدن بدنش دستمو نوازش وار روز شکم شیش تیکش میکشیدم اون سینه هاش هیکل ورزشی واقعا منو دیوونه میکرد
صدای نیشخندشو شنیدم و توی چشماش نگاه کردم منو دوباره چسبوند به دیوار و یه دستشو روی دیوار گذاشت و با یه دست دیگش دستمو گرفت و روی سینش گذاشت
جیمین: این بدنو میبینی؟
همش متعلق به توعه...
دستمو حرکت داد و گذاشت روی قلبش
جیمین: حسش میکنی؟
این قلب برا تو میزنه..!
دستمو گذاشت روی قفسه سینش و نفس
عمیق کشید
جیمین: این پسر..الان بخواطر وجود توعه که داره نفس میکشه
دستمو برد بالا تر و گذاشت روی چشماش
ج:این چشما..به جز تو هیچ دختری رو نمیتونه ببینه...
وقتی تو نباشی منم نیستم!..♡
ترکم نکن!
۴.۹k
۱۱ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.