تک پارت از کوک
تک پارت از کوک
شخصیت های اصلی:کوک ،ات
های من کیم ات هستم ۱ساله با کوک ازدواج کرد من اول ها دوستش نداشتم ولی الان خیلی دوستش دارم و میخوام برای تولدش جشن بگیرم تا خوشحال بهشه
های من جئون جونگ کوک هستم ۱ساله با ات
ازداوج کردم ولی دیگه هیچ حسی بهش ندارم چون منو دیگه دوست نداره و به من محل نمیده و تازگی عکسی ازش با یک پسر دیدم
ویو ات
سر صبح بیدار شدم کوک هنوز خواب بود
رفتم دست و صورتمو شستم و رفتم پایین تا
صبحانه درست کنم تا کوک بیدار شه صبحانه بخوره
ویو کوک
از خواب بیدار شدم دیدم ات نیست برام مهم هم نبود میخواستم امروز مثل خودش بهش می محلی کنم رفتم پایین دیدم داره صبحانه درست میکنه دوست داشتم بقلش کنم ولی جلوی خودم رو گرفتم چون از دستش عصبانی بودم
ات:سلام(کیوت)
کوک :سلام (سرد)
ویو ات
نمیدونم چرا کوک انطوری رفتار میکنه شاید از دستم ناراحته چون بی محلی کردم بهش ولی قرار بعد از ظهر خیلی خوشحال بشه
داشتم با خودم حرف میزدم که با صدای گوشی کوک از فکر امدم بیرون کوک داشت با
یکی حرف میزد
کوک:سلام عزیزم
اون شخص:سلام عشقم چرا دیروز نیومدی دنبالم
کوک :ببخشید کاری برام پیش آمد نگران شودی
اون شخص :آره دلم برات تنگ شده
کوک:الان خودم میام دنبالت تا با هم بریم بیرون
ویو ات
وقتی حرف های کوک رو شنیدم بغض گلوم رو گرفت
ات:کوک کی بود(با بغض و تعجب )
کوک :به تو ربطی نداره
ات:اون دختر بود درسته داری چی میگی که به تو ربطی نداره (با داد )
کوک :ات ولم کن دیگه بسه مظلوم بازی
ات :کوک (با گریه )
ویو کوک
وقتی دیدم ات داره گریه میکنه قلبم تیر کشید ولی دیگه برام مهم نبود میخواستم
تکلیفشو روشن کنم و بهش بگم چه حسی بهش دارم اون نباید به من خیانت میکرد
کوک :ات من دیگه دوستت ندارم دیگه نمیخوام ببینمت (با داد)
میخواستم برم که ات آمد و دستمو گرفت
ات :کوک مگه من چه کار اشتبای کردم
کوک :ات تو یعنی نمیدونی نمیدونی چه بلایی سر من آوردی (با داد)
ات:در مورد چی حرف میزنی
ویو کوک
از این حرف ات عصبانی شدم دیگه نتونستم جلوی خودم بگیرم که یک سیلی محکم به ات زدم که افتاد روی زمین
کوک:دیگه نمیخوام ببینمت
ویو ات
نمیدونستم که چی شود داخل شوک بودم
فقط اینو میدونستم که کوک دیگه دوستم نداره بلند شدم رفتم داخل اتاقم و تا تونستم گریه کردم دست خودم نبود
زنگ زدم به دوستم تا برم پیشش چون کوک گفت بود از خونم برو بیرون
مکالمه ات ، یونا
ات:سلام یونا(با گریه)
یونا :سلام ات چی شده
ات:میشه بیای دنبالم بیام خونه تو
یونا :چی شود بهم بگو
ات:باشه بیا دنبالم
یونا:الان میام
رفتم لباس هامو جمع کردم
تا لباس هامو
جمع کردم و آماده شدم یونا هم امد
ادامه دارد....
شخصیت های اصلی:کوک ،ات
های من کیم ات هستم ۱ساله با کوک ازدواج کرد من اول ها دوستش نداشتم ولی الان خیلی دوستش دارم و میخوام برای تولدش جشن بگیرم تا خوشحال بهشه
های من جئون جونگ کوک هستم ۱ساله با ات
ازداوج کردم ولی دیگه هیچ حسی بهش ندارم چون منو دیگه دوست نداره و به من محل نمیده و تازگی عکسی ازش با یک پسر دیدم
ویو ات
سر صبح بیدار شدم کوک هنوز خواب بود
رفتم دست و صورتمو شستم و رفتم پایین تا
صبحانه درست کنم تا کوک بیدار شه صبحانه بخوره
ویو کوک
از خواب بیدار شدم دیدم ات نیست برام مهم هم نبود میخواستم امروز مثل خودش بهش می محلی کنم رفتم پایین دیدم داره صبحانه درست میکنه دوست داشتم بقلش کنم ولی جلوی خودم رو گرفتم چون از دستش عصبانی بودم
ات:سلام(کیوت)
کوک :سلام (سرد)
ویو ات
نمیدونم چرا کوک انطوری رفتار میکنه شاید از دستم ناراحته چون بی محلی کردم بهش ولی قرار بعد از ظهر خیلی خوشحال بشه
داشتم با خودم حرف میزدم که با صدای گوشی کوک از فکر امدم بیرون کوک داشت با
یکی حرف میزد
کوک:سلام عزیزم
اون شخص:سلام عشقم چرا دیروز نیومدی دنبالم
کوک :ببخشید کاری برام پیش آمد نگران شودی
اون شخص :آره دلم برات تنگ شده
کوک:الان خودم میام دنبالت تا با هم بریم بیرون
ویو ات
وقتی حرف های کوک رو شنیدم بغض گلوم رو گرفت
ات:کوک کی بود(با بغض و تعجب )
کوک :به تو ربطی نداره
ات:اون دختر بود درسته داری چی میگی که به تو ربطی نداره (با داد )
کوک :ات ولم کن دیگه بسه مظلوم بازی
ات :کوک (با گریه )
ویو کوک
وقتی دیدم ات داره گریه میکنه قلبم تیر کشید ولی دیگه برام مهم نبود میخواستم
تکلیفشو روشن کنم و بهش بگم چه حسی بهش دارم اون نباید به من خیانت میکرد
کوک :ات من دیگه دوستت ندارم دیگه نمیخوام ببینمت (با داد)
میخواستم برم که ات آمد و دستمو گرفت
ات :کوک مگه من چه کار اشتبای کردم
کوک :ات تو یعنی نمیدونی نمیدونی چه بلایی سر من آوردی (با داد)
ات:در مورد چی حرف میزنی
ویو کوک
از این حرف ات عصبانی شدم دیگه نتونستم جلوی خودم بگیرم که یک سیلی محکم به ات زدم که افتاد روی زمین
کوک:دیگه نمیخوام ببینمت
ویو ات
نمیدونستم که چی شود داخل شوک بودم
فقط اینو میدونستم که کوک دیگه دوستم نداره بلند شدم رفتم داخل اتاقم و تا تونستم گریه کردم دست خودم نبود
زنگ زدم به دوستم تا برم پیشش چون کوک گفت بود از خونم برو بیرون
مکالمه ات ، یونا
ات:سلام یونا(با گریه)
یونا :سلام ات چی شده
ات:میشه بیای دنبالم بیام خونه تو
یونا :چی شود بهم بگو
ات:باشه بیا دنبالم
یونا:الان میام
رفتم لباس هامو جمع کردم
تا لباس هامو
جمع کردم و آماده شدم یونا هم امد
ادامه دارد....
۹.۸k
۰۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.