اسارت درزندان فرشته!²
اسارتدرزندانفرشته!²
Part Twelve(12)
~
متفکر به زمین نگاه کرد.
_ تو الان منو پیچوندی! طوری که حتی نفهمیدم!
حرفش باعث شد بزنم زیر خنده...
_ واسه همینه حالا حالاها به من نمیرسی فسقلی!
کمی مکث کرد. من به راهم ادامه دادم. بعد چند پله صدای قدماش که بدو بدو بالا میومد به گوشم رسید. درحالی که تند تند بالا میومد گفت: «خب چرا بهم آموزش نمیدی؟ مثل سومی باش!»
_ نباید ارشدتو با اسم کوچیک صدا کنی...
_ سومی خودش گفت میتونم به اسم صداش کنم!
خب تعجبی نداره. سومی همیشه دوست داره بقیه به اسم کوچیک صداش کنن.
_ جواب سوالم رو نگرفتم!
_ اگه جلو کریس انقد زیاد حرف بزنی مختو میپاشونه رو دیوار...
لحظهای سکوت کرد و بعد گفت: «راست میگی... من استعداد تو رو ندارم؛ اما تو میتونی کمکم کنی بهتر شم! نمیتونی؟!» کم کم داریم به حیاط میرسیم.
_ تا وقتی تو درون خودت انتقام رو پرورش میدی من کمکی بهت نمیکنم...
به حیاط رسیدیم. جلو چهارچوب در ایستاد. بهت زده گفت: «از کجا فهمیدی؟!» متوجه دخترا شدم که همه بهمون خیره شدن. ریز نگاهی به همشون انداختم. همه کارآموز و زیر دست من بودن؛ ارشدا کنجکاو نمیشن تو کار دیگران سرک بکشن. از ترس سرشونو انداختن پایین.
_ بیا بریم یه جای خلوطتر تا بهت بگم...
لحظهای به دوز و بر نگاه کرد و بعد دنبالم اومد. وارد یکی از درای بیرونی شدیم. یه سالن خالی بود. رو کف زمین سه بار ضربه زدم. یه سیستم حسگر رو دیوار روشن شد.
_ لطفا نام خود را وارد کنید.
_ کیم تهیونگ.
اشعهها صورتمو بررسی کردند و دیوار کنار حسگر از هم شکافت. یه راهپله بلند! پشت سرم اومد داخل و راه افتاد.
_ پدرت آدمای زیادی رو کشت...
هیچوقت دلم نمیخواد بعد یه مقدمه از کلماتی مثل "خب"، "درسته" یا "آها" استفاده کنم.
_ ولی به پدر من کمک کرد...
هیچ واکنشی دریافت نمیکنم....
میخواید ننویسم اصن؟!
#فیک
#بی_تی_اس
Part Twelve(12)
~
متفکر به زمین نگاه کرد.
_ تو الان منو پیچوندی! طوری که حتی نفهمیدم!
حرفش باعث شد بزنم زیر خنده...
_ واسه همینه حالا حالاها به من نمیرسی فسقلی!
کمی مکث کرد. من به راهم ادامه دادم. بعد چند پله صدای قدماش که بدو بدو بالا میومد به گوشم رسید. درحالی که تند تند بالا میومد گفت: «خب چرا بهم آموزش نمیدی؟ مثل سومی باش!»
_ نباید ارشدتو با اسم کوچیک صدا کنی...
_ سومی خودش گفت میتونم به اسم صداش کنم!
خب تعجبی نداره. سومی همیشه دوست داره بقیه به اسم کوچیک صداش کنن.
_ جواب سوالم رو نگرفتم!
_ اگه جلو کریس انقد زیاد حرف بزنی مختو میپاشونه رو دیوار...
لحظهای سکوت کرد و بعد گفت: «راست میگی... من استعداد تو رو ندارم؛ اما تو میتونی کمکم کنی بهتر شم! نمیتونی؟!» کم کم داریم به حیاط میرسیم.
_ تا وقتی تو درون خودت انتقام رو پرورش میدی من کمکی بهت نمیکنم...
به حیاط رسیدیم. جلو چهارچوب در ایستاد. بهت زده گفت: «از کجا فهمیدی؟!» متوجه دخترا شدم که همه بهمون خیره شدن. ریز نگاهی به همشون انداختم. همه کارآموز و زیر دست من بودن؛ ارشدا کنجکاو نمیشن تو کار دیگران سرک بکشن. از ترس سرشونو انداختن پایین.
_ بیا بریم یه جای خلوطتر تا بهت بگم...
لحظهای به دوز و بر نگاه کرد و بعد دنبالم اومد. وارد یکی از درای بیرونی شدیم. یه سالن خالی بود. رو کف زمین سه بار ضربه زدم. یه سیستم حسگر رو دیوار روشن شد.
_ لطفا نام خود را وارد کنید.
_ کیم تهیونگ.
اشعهها صورتمو بررسی کردند و دیوار کنار حسگر از هم شکافت. یه راهپله بلند! پشت سرم اومد داخل و راه افتاد.
_ پدرت آدمای زیادی رو کشت...
هیچوقت دلم نمیخواد بعد یه مقدمه از کلماتی مثل "خب"، "درسته" یا "آها" استفاده کنم.
_ ولی به پدر من کمک کرد...
هیچ واکنشی دریافت نمیکنم....
میخواید ننویسم اصن؟!
#فیک
#بی_تی_اس
۴.۰k
۰۸ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.