اسارت درزندان فرشته!²
اسارتدرزندانفرشته!²
Part Tirteen(13)
~
کم کم دارم پی میبرم پدرم دنیای بزرگی داشته. به خیلیا آسیب زده به بعضیا هم کمک کرده. اما نمیدونم این چه ربطی به شعله انتقام هنری داره.
_ پدرم برای پدرت کار میکرد. وقتی باند کیم سوکجون منحدم شد پدر من ١٨ سالش بیشتر نبود... از اونجایی که خیلی جوون بود هنوز آینده داشت. پدرت با اون مثل تهسونگ رفتار نمیکرد. مثل تو هم رفتار نمیکرد. انگار پدرم پسر واقعیش بود! قبل از مرگش ازم خواست تا براش یه کاری کنم...
کمی مکث کرد؛ انگار انتظار داشت من چیزی بگم. پوهی کشید و ادامه داد: «پدرم خواست به وصیت پدرت به پدرم عمل کنم؛ چون اون نتونسته بود انجامش بده...» خیلی آروم و شمرده شمرده نجوا کرد: «میخواست پسرانش رو به ابر قدرت آسیای شرق تبدیل کنم!» کلمات روی دیوار سفیدی که بین خودآگاه و ناخوداگاهم مرز ایجاد میکرد میخکوب شد. "ابرقدرت" "آسیای" "شرق". شاید تهسونگ هم میخواست به وصیت پدر عمل کنه. شاید فقط من اونقد احمقم که جاهطلبی رو در خودم سرکوب میکنم.
_ من اینجام تا تو رو به خودت بیارم.
_ تهسونگ تو رو فرستاده؟
کم کم به سالن تیراندازی نزدیک میشیم.
_ نه! تهسونگ فک میکنه من مردم...
_ پس تو رو میشناسه...
با سر تایید کرد. به سالن تیر اندازی رسیدیم. نحوه کار کرد با اسلحه و هدف گیری رو یادش دادم.
_ چقد طول میکشه تا راه بیوفتم؟
_ بستگی به عرضت داره...
ما اینجا از وسایل محافظ گوش و چشم استفاده نمیکنیم. کریستینا معتقده باید از همون اول به صدای اسلحه عادت کنی؛ اون میگه اینا برای کساییه که میترسن!
شاید فک کنید من میترسیدم ولی من کسی بودم که با اولین شلیک به وسط زد. نمیدونم... انگار این کارها تو خونمه! البته که هست؛ اگه نبود که پدرم نمیتونست گانگستر باشه!
با اولین شلیک تیرش نشست وسط هدف... چشمام گرد شد...
_ چطور اونارو کردی؟! مگه نگفتی قبلا اسلحه دست نگرفتی؟
_ من... نمیدونم وقتی دستم گرفتم انگار... انگار بار اولم نبود!
به هدف و بعد به هنری نگاه کردم.
_ بابات بهت یاد نداده؟
از این به بعد کم میزارم
اگه حمایت کنید بیشترش میکنم!
#بی_تی_اس
#کیپاپ
#نفر_بعدی_در_کار_نیست
#فیک
Part Tirteen(13)
~
کم کم دارم پی میبرم پدرم دنیای بزرگی داشته. به خیلیا آسیب زده به بعضیا هم کمک کرده. اما نمیدونم این چه ربطی به شعله انتقام هنری داره.
_ پدرم برای پدرت کار میکرد. وقتی باند کیم سوکجون منحدم شد پدر من ١٨ سالش بیشتر نبود... از اونجایی که خیلی جوون بود هنوز آینده داشت. پدرت با اون مثل تهسونگ رفتار نمیکرد. مثل تو هم رفتار نمیکرد. انگار پدرم پسر واقعیش بود! قبل از مرگش ازم خواست تا براش یه کاری کنم...
کمی مکث کرد؛ انگار انتظار داشت من چیزی بگم. پوهی کشید و ادامه داد: «پدرم خواست به وصیت پدرت به پدرم عمل کنم؛ چون اون نتونسته بود انجامش بده...» خیلی آروم و شمرده شمرده نجوا کرد: «میخواست پسرانش رو به ابر قدرت آسیای شرق تبدیل کنم!» کلمات روی دیوار سفیدی که بین خودآگاه و ناخوداگاهم مرز ایجاد میکرد میخکوب شد. "ابرقدرت" "آسیای" "شرق". شاید تهسونگ هم میخواست به وصیت پدر عمل کنه. شاید فقط من اونقد احمقم که جاهطلبی رو در خودم سرکوب میکنم.
_ من اینجام تا تو رو به خودت بیارم.
_ تهسونگ تو رو فرستاده؟
کم کم به سالن تیراندازی نزدیک میشیم.
_ نه! تهسونگ فک میکنه من مردم...
_ پس تو رو میشناسه...
با سر تایید کرد. به سالن تیر اندازی رسیدیم. نحوه کار کرد با اسلحه و هدف گیری رو یادش دادم.
_ چقد طول میکشه تا راه بیوفتم؟
_ بستگی به عرضت داره...
ما اینجا از وسایل محافظ گوش و چشم استفاده نمیکنیم. کریستینا معتقده باید از همون اول به صدای اسلحه عادت کنی؛ اون میگه اینا برای کساییه که میترسن!
شاید فک کنید من میترسیدم ولی من کسی بودم که با اولین شلیک به وسط زد. نمیدونم... انگار این کارها تو خونمه! البته که هست؛ اگه نبود که پدرم نمیتونست گانگستر باشه!
با اولین شلیک تیرش نشست وسط هدف... چشمام گرد شد...
_ چطور اونارو کردی؟! مگه نگفتی قبلا اسلحه دست نگرفتی؟
_ من... نمیدونم وقتی دستم گرفتم انگار... انگار بار اولم نبود!
به هدف و بعد به هنری نگاه کردم.
_ بابات بهت یاد نداده؟
از این به بعد کم میزارم
اگه حمایت کنید بیشترش میکنم!
#بی_تی_اس
#کیپاپ
#نفر_بعدی_در_کار_نیست
#فیک
۴.۱k
۱۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.