لیدی مغرور17
#لیدی_مغرور17
جلوی در ایستاد وحرفشو ادامه داد...
-لباسا تو عوض کن و زود بیا پایین برای صبحونه منتظرتم..
+هی..
به سمتم برگشت...
دستمو از زیر پتو بیرون اوردم و به سمت پاکت دستش اشاره کردم...
+اونو کجا میبری؟
-میندازمش...
+اونوقت چرا؟!
- دیگه نبینم جلوی من بکشی!
+من هرکاری بخوام... اوففف... نمیخوام باهات بحث کنم پس لجبازیو تمومش کن...
- هرموقع تو به حرفم گوش کردی منم به حرفت گوش میدم لیدی..
درو بست و نزاشت چیزی بگم..
خیلی سریع خودمو جمعو جور کردم و رفتم پایین.. کسی به جز اون پشت میز نبود...
گزینه ی دیگه ای جز خواب نیست.. پس حتما خوابن..
سرشو بلند کرد و نگاه کوتاهی بهم انداخت...
نشستم و شروع به خوردن کردم.. جو سنگینی بینمون بود و با صدای اون شکسته شد..
-زود باش بخور، بریم که کارای شرکت دیر میشه...
«باشه» کوتاهی گفتم...
.
.
.
.
دستمو زیر چونم دادم و با بی حوصلگی تمام نفسمو بیرون دادم...
-چیزی شده؟
+هوم؟ نه هیچی..
تبلت دستشو پایین گرفت و به من خیره شد..
-ولی من همچین فکری نمیکنم..
بعد از کمی مکث گفتم:
+کار کی میتونه باشع؟! اینه که ذهنمو مشغول کرده..!
-هرکی که هست رمز حساب های شرکت و ساعته ورود و خروج کارمندا رو داشته... پس یکی از احتمالا رو میشه به کارمندا داد..
اگه اونا باشن کارمون راحتتره ولی اگه از شرکتای رقیب باشن یخورده سخت میشه...
مالش کوتاهی به گردنش داد...
-به کسی مشکوک نیستی؟
زیرکی نگاهی بهش انداختم و فورا گفتم:
+یکی هست...
-کیه؟!
+میخوام خودم بررسیش کنم...
-باشه مشکلی نیست.. فقط اگه کمک نیاز داشتی بگو...
+اوم باش.
بلند شد..
ازون جایی خیره بهش بودم منم فورا همراهش بلند شدم..
+جایی میری؟
درحالی که وسایلشو جمع میکرد گفت:
-یسری کار بیرون شرکت دارم.. منتظرم نمون خودت برگرد خونه...
الان بهترین فرصت برای گیر انداختنش بود..
پس پشت سرش راه افتادم..
بین راه جلوی چنتا خونه ای می ایستادو داخلش میرفت و بعد از حدود ۵ دقیقه بیرون میومد..
تعقیب کردنش بی فایده بود.. چون معلوم بود هرکاری هم که انجام میده حداقل برا شرکت نیست..
بی نتیجه سوار ماشین شدم..
بفرمایید اینم پارت جدید🥲
جلوی در ایستاد وحرفشو ادامه داد...
-لباسا تو عوض کن و زود بیا پایین برای صبحونه منتظرتم..
+هی..
به سمتم برگشت...
دستمو از زیر پتو بیرون اوردم و به سمت پاکت دستش اشاره کردم...
+اونو کجا میبری؟
-میندازمش...
+اونوقت چرا؟!
- دیگه نبینم جلوی من بکشی!
+من هرکاری بخوام... اوففف... نمیخوام باهات بحث کنم پس لجبازیو تمومش کن...
- هرموقع تو به حرفم گوش کردی منم به حرفت گوش میدم لیدی..
درو بست و نزاشت چیزی بگم..
خیلی سریع خودمو جمعو جور کردم و رفتم پایین.. کسی به جز اون پشت میز نبود...
گزینه ی دیگه ای جز خواب نیست.. پس حتما خوابن..
سرشو بلند کرد و نگاه کوتاهی بهم انداخت...
نشستم و شروع به خوردن کردم.. جو سنگینی بینمون بود و با صدای اون شکسته شد..
-زود باش بخور، بریم که کارای شرکت دیر میشه...
«باشه» کوتاهی گفتم...
.
.
.
.
دستمو زیر چونم دادم و با بی حوصلگی تمام نفسمو بیرون دادم...
-چیزی شده؟
+هوم؟ نه هیچی..
تبلت دستشو پایین گرفت و به من خیره شد..
-ولی من همچین فکری نمیکنم..
بعد از کمی مکث گفتم:
+کار کی میتونه باشع؟! اینه که ذهنمو مشغول کرده..!
-هرکی که هست رمز حساب های شرکت و ساعته ورود و خروج کارمندا رو داشته... پس یکی از احتمالا رو میشه به کارمندا داد..
اگه اونا باشن کارمون راحتتره ولی اگه از شرکتای رقیب باشن یخورده سخت میشه...
مالش کوتاهی به گردنش داد...
-به کسی مشکوک نیستی؟
زیرکی نگاهی بهش انداختم و فورا گفتم:
+یکی هست...
-کیه؟!
+میخوام خودم بررسیش کنم...
-باشه مشکلی نیست.. فقط اگه کمک نیاز داشتی بگو...
+اوم باش.
بلند شد..
ازون جایی خیره بهش بودم منم فورا همراهش بلند شدم..
+جایی میری؟
درحالی که وسایلشو جمع میکرد گفت:
-یسری کار بیرون شرکت دارم.. منتظرم نمون خودت برگرد خونه...
الان بهترین فرصت برای گیر انداختنش بود..
پس پشت سرش راه افتادم..
بین راه جلوی چنتا خونه ای می ایستادو داخلش میرفت و بعد از حدود ۵ دقیقه بیرون میومد..
تعقیب کردنش بی فایده بود.. چون معلوم بود هرکاری هم که انجام میده حداقل برا شرکت نیست..
بی نتیجه سوار ماشین شدم..
بفرمایید اینم پارت جدید🥲
۸.۴k
۲۳ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.