سرگذشت واقعی خودمه
سرگذشت واقعی خودمه
قسمت سیزدهم عشق ویسگونی ❤ ️
گوشی رو بدون هیچ حرفی قطع کردم باید به مامانم میگفتم تصمیم خودمو گرفته بودم هر چه بادا باد بعد ی کم مقدمه چینی گفتم
مامان حدس تو درست بود من با ی پسری دوست شدم ولی خو از اونجور دوستیا نیست قصدمون ازدواجه و الانم مامانش میخاد با شما صحبت کنه
_میدیدم مشکوک شدی ها حالا کی هست ادم حسابیه مطمعنم سلیقت خوبه بگو زنگ بزنه
بابام هم داشت حرفا رو گوش میکرد و هیچ واکنشی نشون نمیداد
باورم نمیشد این مادر و پدر من بودنن ک برای اولین بار منطقی رفتار کردن و منو درک کردن شاید من خیلی ازشون هیولا ساخته بودم به مهران اس دادم و یه کم بعد مامانش ب گوشیم زنگ زد
نمیدونم داشت با مامانم چی میگف که مامانم هر لحظه رنگش بیشتر تغیر میکرد و یهو بی خدافظی گوشی رو قط کرد
_خاک تو سرت دختره احمق اینم شد انتخاب وای به حال ما ک معلوم نیس چی واست کم گذاشتیم که عاشق این ادم لات پاپتی شدی
فهمیدم ک شرایط کاری و خونوادگیشونو گفته تا اومدم حرفی بزنم اولین تو گوشی خوردم
بابام اومد وساطت کنه ک مامانم اروم شه
_چیشده زن مگ کیه پسره
_پسره 12 سال ازش بزرگتره اینا به کنار شاگرد نونوایه توی تهران نه ماشین داره نه پول تازه با کمال پرویی هم میگن دخترتو میاریم همینجا ک کنارم باشه و ازم مواظب کنه و هم پول خونه ندن
خونشون که تو همین شهره پس دلیل مسافرتم همین بود اره بگو ببینم دیدیش و دومین تو گوشی خوردم اما این بار نه از مامانم از بابام بود
با این تحقیرایی ک به مهران شد داشتم اتیش میگرفتم حرفی نداشتم چی بگم بگم دروغه فقط با صدای بلند گفتم من دوستش دارم یا مهران یا مرگ
از ویلا زدم بیرون و به سمت دریا دویدم
اون لحظه واقعا حس جنون بهم دست داده بود #سرگذشت #رمان #داستان #عشق_ویسگونی
قسمت سیزدهم عشق ویسگونی ❤ ️
گوشی رو بدون هیچ حرفی قطع کردم باید به مامانم میگفتم تصمیم خودمو گرفته بودم هر چه بادا باد بعد ی کم مقدمه چینی گفتم
مامان حدس تو درست بود من با ی پسری دوست شدم ولی خو از اونجور دوستیا نیست قصدمون ازدواجه و الانم مامانش میخاد با شما صحبت کنه
_میدیدم مشکوک شدی ها حالا کی هست ادم حسابیه مطمعنم سلیقت خوبه بگو زنگ بزنه
بابام هم داشت حرفا رو گوش میکرد و هیچ واکنشی نشون نمیداد
باورم نمیشد این مادر و پدر من بودنن ک برای اولین بار منطقی رفتار کردن و منو درک کردن شاید من خیلی ازشون هیولا ساخته بودم به مهران اس دادم و یه کم بعد مامانش ب گوشیم زنگ زد
نمیدونم داشت با مامانم چی میگف که مامانم هر لحظه رنگش بیشتر تغیر میکرد و یهو بی خدافظی گوشی رو قط کرد
_خاک تو سرت دختره احمق اینم شد انتخاب وای به حال ما ک معلوم نیس چی واست کم گذاشتیم که عاشق این ادم لات پاپتی شدی
فهمیدم ک شرایط کاری و خونوادگیشونو گفته تا اومدم حرفی بزنم اولین تو گوشی خوردم
بابام اومد وساطت کنه ک مامانم اروم شه
_چیشده زن مگ کیه پسره
_پسره 12 سال ازش بزرگتره اینا به کنار شاگرد نونوایه توی تهران نه ماشین داره نه پول تازه با کمال پرویی هم میگن دخترتو میاریم همینجا ک کنارم باشه و ازم مواظب کنه و هم پول خونه ندن
خونشون که تو همین شهره پس دلیل مسافرتم همین بود اره بگو ببینم دیدیش و دومین تو گوشی خوردم اما این بار نه از مامانم از بابام بود
با این تحقیرایی ک به مهران شد داشتم اتیش میگرفتم حرفی نداشتم چی بگم بگم دروغه فقط با صدای بلند گفتم من دوستش دارم یا مهران یا مرگ
از ویلا زدم بیرون و به سمت دریا دویدم
اون لحظه واقعا حس جنون بهم دست داده بود #سرگذشت #رمان #داستان #عشق_ویسگونی
۱۵۶.۸k
۰۸ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.