بیا از اول شروع کنیم،
بیا از اول شروع کنیم،
از همان روز اول...
ازهمان مجمع دیوانگان،
یادت که هست؟
لقب انتخابی من و تو برای آن کلاس لعنتی...
نمیدانم جلسه ی چندم بود؟!
فقط میدانم در تمام جلسات من فقط تو را از بر شدم...
درست رو برویم قرار گرفتی،
با همان گستاخی بی حد و نصابت در چشمانم زل زدی و گفتی:
خانم درسته اسمتون رو نمیدونم ولی میگن کافی شاپ پایین قهوه های خیلی خوبی داره،افتخار بدم همراهیتون کنم؟!
خنده ام گرفته بود از آن همه گستاخی و غرور...
مگر یک پسر بیست و اندی ساله چقدر میتوانست لبریز ار اعتماد به نفس باشد؟!
در چشمانت که روزها بود مست آبی بیکرانش بودم،خیره شدم و با همان لحن خودت گفتم:
مگه تابلوی دم در کافی شاپ را ندیدید؟؟
صورتت شبیه یک علامت تعجب بزرگ شده بود...
ادامه دادم:روی در کافه نوشته ورود حیوانات ممنوع،منم نمیتونم شما رو با خودم ببرم...
یه لبخند مضحک زدم و منتظر جوابت نماندم...
از آن روز به بعد کل کل های همیشگی من و تو پایانی نداشت...
آخرین روز کلاس،قیافه ی هر دویمان درهم بود...
انگار قصه ی ما تمام شده بود...
قبل از تحویل برگه های امتحان،کنارم صندلیم ایستادی،سرت را خم کردی و گفتی:
میشه امتحانو رد بشی؟
خنده ام گرفته بود،فکر خیلی خوبی بود برای بیشتر در کنارت بودن...
به چشمانت زل زدم:
نه نمیشه ولی فکر کنم این بار بتونم با خودم یه حیوون خونگی کوچولو ببرم کافه...
کافه مرداب من و تو را در مردابی اسیر کرد که رهایی هر کدام نیازمند مرگ دیگری بود...
یکی باید طعمه ی مرداب میشد...
و مثل همیشه این طعمه من بودم...
در این دو سال،تمام خوشی های ممکن را با تو تجربه کردم...
شاید دیگر چیز خوشی برای تجربه کردن نداشتم،حالا نوبت ناخوشی ها بود...
کافه مرداب،همان همیشگی و وداع آخر...
تند و تند حرف میزدی و من چیزی نمیفهمیدم،تنها سهم من از این گفت و گوی یک ساعته دیدن باز و بسته شدن لبانت بود...
تو از روز اول میگفتی و از روز آخر،تو فقط میگفتی و نمیدانستی که هیچ دلیلی برای جدایی در منطق من نمیگنجید...
حرفهایت که تمام شد،بلند شدی،دستت را روی دستم گذاشتی و نگاه همیشگی به چشمان متلاطمم کردی و رفتی...
من ماندم و یک مرداب گرسنه...
چند روز بعد فهمیدم حرف نهفته در میان بازو بسته شدن لبانت چه بود!؟
همه در اولین آهنگ باهم بودنمان خلاصه شده بود؛
کافه مرداب و اولین قرارمان وقتی موزیک جدید پخش شد،
ناگهان،ساکت و به یه نقطه خیره شده بودی...
تو زندگیم قبل از تو عشق دیگه ای هم بود که من هنوز دنبال اون دنیامو میگردم...
ناگهان زل زدی در چشمانم با خنده گفتی: نمیدونم کی زندگیمو براش تعریف کردم که اینجوری سوز دل میخونه...
دلم لرزید،از ان موقع هروقت صدای آن خواننده راشنیدم دلم لرزید...
از آن موقع هروقت خیره شدی دلم لرزید...
و دلم درست میلرزید...
روز آخر تمام ان یک ساعت این آهنگ را برایم تفسیرکردی...
شب عروسیت،تصمیم گرفتم با اولین نفری که پا در زندگیم میگذارد ازدواج کنم...
و این اولین نفر،برادرت بود...
در تمام لحظات زندگیش با من،عذاب می کشید اما همیشه لبخند روی لبانش بود...
او انقدر شبیه تو بود که گاهی او را با نام تو صدا میزدم...
و همیشه در جواب نامت میگفت: زن و شوهری عادت میاره،عشق که نمیاره...
دلم به حال خودم و او میسوخت...
دلم به حال خودمان میسوخت...
ما قربانی عشق تو بودیم...
از همان روز اول...
ازهمان مجمع دیوانگان،
یادت که هست؟
لقب انتخابی من و تو برای آن کلاس لعنتی...
نمیدانم جلسه ی چندم بود؟!
فقط میدانم در تمام جلسات من فقط تو را از بر شدم...
درست رو برویم قرار گرفتی،
با همان گستاخی بی حد و نصابت در چشمانم زل زدی و گفتی:
خانم درسته اسمتون رو نمیدونم ولی میگن کافی شاپ پایین قهوه های خیلی خوبی داره،افتخار بدم همراهیتون کنم؟!
خنده ام گرفته بود از آن همه گستاخی و غرور...
مگر یک پسر بیست و اندی ساله چقدر میتوانست لبریز ار اعتماد به نفس باشد؟!
در چشمانت که روزها بود مست آبی بیکرانش بودم،خیره شدم و با همان لحن خودت گفتم:
مگه تابلوی دم در کافی شاپ را ندیدید؟؟
صورتت شبیه یک علامت تعجب بزرگ شده بود...
ادامه دادم:روی در کافه نوشته ورود حیوانات ممنوع،منم نمیتونم شما رو با خودم ببرم...
یه لبخند مضحک زدم و منتظر جوابت نماندم...
از آن روز به بعد کل کل های همیشگی من و تو پایانی نداشت...
آخرین روز کلاس،قیافه ی هر دویمان درهم بود...
انگار قصه ی ما تمام شده بود...
قبل از تحویل برگه های امتحان،کنارم صندلیم ایستادی،سرت را خم کردی و گفتی:
میشه امتحانو رد بشی؟
خنده ام گرفته بود،فکر خیلی خوبی بود برای بیشتر در کنارت بودن...
به چشمانت زل زدم:
نه نمیشه ولی فکر کنم این بار بتونم با خودم یه حیوون خونگی کوچولو ببرم کافه...
کافه مرداب من و تو را در مردابی اسیر کرد که رهایی هر کدام نیازمند مرگ دیگری بود...
یکی باید طعمه ی مرداب میشد...
و مثل همیشه این طعمه من بودم...
در این دو سال،تمام خوشی های ممکن را با تو تجربه کردم...
شاید دیگر چیز خوشی برای تجربه کردن نداشتم،حالا نوبت ناخوشی ها بود...
کافه مرداب،همان همیشگی و وداع آخر...
تند و تند حرف میزدی و من چیزی نمیفهمیدم،تنها سهم من از این گفت و گوی یک ساعته دیدن باز و بسته شدن لبانت بود...
تو از روز اول میگفتی و از روز آخر،تو فقط میگفتی و نمیدانستی که هیچ دلیلی برای جدایی در منطق من نمیگنجید...
حرفهایت که تمام شد،بلند شدی،دستت را روی دستم گذاشتی و نگاه همیشگی به چشمان متلاطمم کردی و رفتی...
من ماندم و یک مرداب گرسنه...
چند روز بعد فهمیدم حرف نهفته در میان بازو بسته شدن لبانت چه بود!؟
همه در اولین آهنگ باهم بودنمان خلاصه شده بود؛
کافه مرداب و اولین قرارمان وقتی موزیک جدید پخش شد،
ناگهان،ساکت و به یه نقطه خیره شده بودی...
تو زندگیم قبل از تو عشق دیگه ای هم بود که من هنوز دنبال اون دنیامو میگردم...
ناگهان زل زدی در چشمانم با خنده گفتی: نمیدونم کی زندگیمو براش تعریف کردم که اینجوری سوز دل میخونه...
دلم لرزید،از ان موقع هروقت صدای آن خواننده راشنیدم دلم لرزید...
از آن موقع هروقت خیره شدی دلم لرزید...
و دلم درست میلرزید...
روز آخر تمام ان یک ساعت این آهنگ را برایم تفسیرکردی...
شب عروسیت،تصمیم گرفتم با اولین نفری که پا در زندگیم میگذارد ازدواج کنم...
و این اولین نفر،برادرت بود...
در تمام لحظات زندگیش با من،عذاب می کشید اما همیشه لبخند روی لبانش بود...
او انقدر شبیه تو بود که گاهی او را با نام تو صدا میزدم...
و همیشه در جواب نامت میگفت: زن و شوهری عادت میاره،عشق که نمیاره...
دلم به حال خودم و او میسوخت...
دلم به حال خودمان میسوخت...
ما قربانی عشق تو بودیم...
۱۳۹
۰۶ بهمن ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.