چند پارتی کوک ( ۱۳ )
چند پارتی کوک ( ۱۳ )
رفتیم داخل که با وارد شدنمون جسی با دو امد سمتمون و سفت بغلم کرد
& اشغال دلم برات تنگ شده بوددددددد
لونا : منم
جسی ازم جدا شد و پرید بغل کوک
&دلم برای تو هم تنگ شده بود آقای مغرور
_منم همینطور
عجیب رفتار هاش بشدت تغییر کرده بود قبلاً حتا نمیتونستیم بهش سلام کنیم ولی الان وقتی جسی بغلش کرد پسش نزد نگاها روی ما بود میتونستم نگاه معنی دار و پوزخند روی لب جونگیون و ببینم رفتیم سمتشون و بعد از احوال پرسی نشسته بودیم رو کاناپه و من داشتم با لیکا ( زن جونگیون ) صحبت می کردم که جونگیون با یه نگاه بد به بدنم نگاه میکرد که بیشتر خودمو نزدیک کوک کردم و چسبیدم بهش که متوجه نگاه جونگیون شد و عصبی بهم نگاه میکرد وای اگه بریم خونه قبرم کندس خب مگه من چیکار کردم مشغول صحبت بودیم که جونگ کوک بحث و باز کرد
_امروز من و لونا آمدیم اینجا تا بهتون بگیم .....
بقیه : ........
_لونا بارداره و من قراره پدر بشم
بعد از حرف کوک همه متعجب و خوشحال بودن
( چند ساعت بعد )
دیگه وقت رفتمون شده بود با همه خدافظی کردیم و سوار ماشین شدیم و به سمت عمارتمون حرکت کردیم
لونا : کوک از دستم عصبی هستی اره ؟
_( چیزی نمیگه )
لونا : آخه من که کاری نکردم
_هیش تا خونه حرفی نشنوم
بعد از چند دقیقه رسیدیم از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت اتاق لباسامو درآوردم و ارایشمو پاک کردم که کوک هم وارد اتاق شد لباساشو درآورد و رفت جلو ی پنجره و داشت سیگار میکشید پشت به من داشت بیرون و نگاه میکرد معلوم بود بد جور عصبیه .........
حتما نظرتونو بگیننننننن ❤️
رفتیم داخل که با وارد شدنمون جسی با دو امد سمتمون و سفت بغلم کرد
& اشغال دلم برات تنگ شده بوددددددد
لونا : منم
جسی ازم جدا شد و پرید بغل کوک
&دلم برای تو هم تنگ شده بود آقای مغرور
_منم همینطور
عجیب رفتار هاش بشدت تغییر کرده بود قبلاً حتا نمیتونستیم بهش سلام کنیم ولی الان وقتی جسی بغلش کرد پسش نزد نگاها روی ما بود میتونستم نگاه معنی دار و پوزخند روی لب جونگیون و ببینم رفتیم سمتشون و بعد از احوال پرسی نشسته بودیم رو کاناپه و من داشتم با لیکا ( زن جونگیون ) صحبت می کردم که جونگیون با یه نگاه بد به بدنم نگاه میکرد که بیشتر خودمو نزدیک کوک کردم و چسبیدم بهش که متوجه نگاه جونگیون شد و عصبی بهم نگاه میکرد وای اگه بریم خونه قبرم کندس خب مگه من چیکار کردم مشغول صحبت بودیم که جونگ کوک بحث و باز کرد
_امروز من و لونا آمدیم اینجا تا بهتون بگیم .....
بقیه : ........
_لونا بارداره و من قراره پدر بشم
بعد از حرف کوک همه متعجب و خوشحال بودن
( چند ساعت بعد )
دیگه وقت رفتمون شده بود با همه خدافظی کردیم و سوار ماشین شدیم و به سمت عمارتمون حرکت کردیم
لونا : کوک از دستم عصبی هستی اره ؟
_( چیزی نمیگه )
لونا : آخه من که کاری نکردم
_هیش تا خونه حرفی نشنوم
بعد از چند دقیقه رسیدیم از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت اتاق لباسامو درآوردم و ارایشمو پاک کردم که کوک هم وارد اتاق شد لباساشو درآورد و رفت جلو ی پنجره و داشت سیگار میکشید پشت به من داشت بیرون و نگاه میکرد معلوم بود بد جور عصبیه .........
حتما نظرتونو بگیننننننن ❤️
۱۲.۵k
۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.