چند پارتی کوک. ( ۱۲ )
چند پارتی کوک. ( ۱۲ )
( صبح)
چشمام و باز کردم و نگاهی به اطراف انداختم کوک نبود احتمالاً یا باز رفته به باندش برسه یا شاید تو اتاق کارشه از حرفی که کوک دیشب بهم زد خوشحال شدم چون وقتی رفتیم عمارت پدر بزرگ جسی رو هم میتونم ببینم واقعا دلم براش تنگ شده هووف خوبه امروز حداقل یکم خوشحال ترم
( پرش زمانی به ساعت شیش)
رو تخت دراز کشیده بودم و داشتم با گوشیم ور میرفتم بخاطر شکمم کوک نمیزاشتن کاری انجام بدم در اتاق باز شد و کوک وارد اتاق شد که با صورت جذاب و خشنش مواجه شدم که از لباساش و دستای خونیش میتونستم بفهمم تا الان تو باندش بوده بی توجه به من لباساشو دراورد و رفت حموم میتونستم خشم و عصبانیت و تو چشاش حس کنم چند مین بعد از حموم در امد لباساشو پوشید و کنارم دراز کشید دستش دور کمرم حلقه شد منو سمت خودش کشید و آروم تو گوشم زمزمه کرد
_از کوچولوی بابا چه خبر مامانشو که اذیت نمیکنه ؟
لونا : نه اذیت نمیکنه
_لونا : آماده شو باید بریم عمارت پدر بزرگ
لونا : باشه
از تخت پاشدم و رفتم سمت کمد لباسم
_لونا باید لباس بلند بپوشی اصلا خبری از انتخاب تو نیست
لونا : چی چرا
_همینی که گفتم
لونا: خب دلیلش چیه
_چون پدر بزرگ جونگیون و زنشم دعوت کرده و از اونجایی که جونگیون خیلی هیزه اصلا دوست ندارم لباست باز باشه
لونا : هووف باشه
یه لباس که خود کوک برام انتخاب کرد و پوشیدم
و تا میخواستم آرایش کنم باز صداش درامد
_اصلا آرایش غلیظ رو صورتت نبینم
ارایشمو کردم و باهم رفتیم سمت پارکینگ عمارت سوار ماشین شدیم و سمت عمارت پدر بزرگ حرکت کردیم چن دقیقه بعد که رسیدیم کوک وارد پارکینگ شد و ماشین و پارک کرد از ماشین پیاده شدم میخواستم برم داخل که کوک دستمو سفت گرفت
لونا : یواش الان دستم میکشنه
_نمیشکنه تا وقتی با من باشه نگران نباش
لونا : ( خر ذوق) ..........
نظرتون و راجب این فیک بگین ❤️🖤❤️🖤
( صبح)
چشمام و باز کردم و نگاهی به اطراف انداختم کوک نبود احتمالاً یا باز رفته به باندش برسه یا شاید تو اتاق کارشه از حرفی که کوک دیشب بهم زد خوشحال شدم چون وقتی رفتیم عمارت پدر بزرگ جسی رو هم میتونم ببینم واقعا دلم براش تنگ شده هووف خوبه امروز حداقل یکم خوشحال ترم
( پرش زمانی به ساعت شیش)
رو تخت دراز کشیده بودم و داشتم با گوشیم ور میرفتم بخاطر شکمم کوک نمیزاشتن کاری انجام بدم در اتاق باز شد و کوک وارد اتاق شد که با صورت جذاب و خشنش مواجه شدم که از لباساش و دستای خونیش میتونستم بفهمم تا الان تو باندش بوده بی توجه به من لباساشو دراورد و رفت حموم میتونستم خشم و عصبانیت و تو چشاش حس کنم چند مین بعد از حموم در امد لباساشو پوشید و کنارم دراز کشید دستش دور کمرم حلقه شد منو سمت خودش کشید و آروم تو گوشم زمزمه کرد
_از کوچولوی بابا چه خبر مامانشو که اذیت نمیکنه ؟
لونا : نه اذیت نمیکنه
_لونا : آماده شو باید بریم عمارت پدر بزرگ
لونا : باشه
از تخت پاشدم و رفتم سمت کمد لباسم
_لونا باید لباس بلند بپوشی اصلا خبری از انتخاب تو نیست
لونا : چی چرا
_همینی که گفتم
لونا: خب دلیلش چیه
_چون پدر بزرگ جونگیون و زنشم دعوت کرده و از اونجایی که جونگیون خیلی هیزه اصلا دوست ندارم لباست باز باشه
لونا : هووف باشه
یه لباس که خود کوک برام انتخاب کرد و پوشیدم
و تا میخواستم آرایش کنم باز صداش درامد
_اصلا آرایش غلیظ رو صورتت نبینم
ارایشمو کردم و باهم رفتیم سمت پارکینگ عمارت سوار ماشین شدیم و سمت عمارت پدر بزرگ حرکت کردیم چن دقیقه بعد که رسیدیم کوک وارد پارکینگ شد و ماشین و پارک کرد از ماشین پیاده شدم میخواستم برم داخل که کوک دستمو سفت گرفت
لونا : یواش الان دستم میکشنه
_نمیشکنه تا وقتی با من باشه نگران نباش
لونا : ( خر ذوق) ..........
نظرتون و راجب این فیک بگین ❤️🖤❤️🖤
۱۴.۹k
۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.