عشق جاودان

عشق جاودان
پارت ۱۴۰
منو از دازای جدا کردن. از اتاق اومدم بیرون و بدنم هنوز می‌لرزید. هر قدمی که برمی‌داشتم انگار دارم از حقیقتی که ساخته بودم فرار می‌کنم. تقصیر من بود. من دازای رو کشتم. این جمله مدام توی سرم تکرار می‌شد، ناامید منتظر یه معجزه بودم که نکنه دنیا برام رحم کنه.
داشتم از در دور می‌شدم که صدای دادِ دکتر همه‌جا پخش شد
دکتر :نبض برگشته، ولی خیلی ضعیفه ...سریع وسایل رو آماده کنید، امکان هر اتفاقی هست
بدون فکر دویدم سمت اتاق دازای و از پشت شیشه نگاش کردم.


دکتر و پرستارا داشتن ماساژ قلبی می‌دادن؛ دست‌هاشون ریتمی داشت که با قلب من هماهنگ نبود. دستِ دازای روی تخت افتاده بود، انگشتاش کمی جمع و باز می‌شدن، اما نبضش به سختی حس می‌شد. صورتش رنگ پریده بود، موهاش چسبیده به پیشونیش از عرق و بانداژ.



آیومی کنارم ایستاده بود و دستم رو محکم گرفته بود. دوباره گریه ام شدت گرفت . احساس گناه یک سایه‌ی سنگین بود که روی سینه‌م فشار می‌آورد.
پرستار یکی از لوله‌ها رو تنظیم کرد
دکتر:حالا که نبض برگشته باید کنترلش کنیم احتمال بهبودی هست ولی اوضاع شکننده‌ست.
من فقط با چشم به دازای زل زده بودم دلم هزار تکه شده بود و توی هر تکه‌اش یه امید کوچک می‌لرزید.
برای لحظه‌ای کوتاه، انگار پلکِ دازای یه حرکت کوچیک انجام داد. دستِ من روی شیشه خورد و لرزید. شاید فریبِ امید بود، شاید واقعیت
دیدگاه ها (۳)

عشق جاودانپارت ۱۴۱از پشت شیشه، همچنان دازای رو نگاه می‌کردم....

عشق جاودان پارت ۱۴۲چند ساعتی گذشته و هنوز خبری از دازای ندار...

عشق جاودان پارت ۱۳۹*چند روز بعد*چند روز از وقتی به دازای چاق...

عشق جاودان پارت ۱۳۸چویا: ممنونروانشناس: خواهش میکنم، فعلا می...

قهوه تلخپارت ۲۵چند دقیقه ای در سکوت گذشت که کشتی ایستاد. به ...

روانی منP54

قهوه تلخ پارت ۳۴چویا: پس برگردیم هتل؟دازای: باشه چویا: دازای...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط