عشق جاودان
عشق جاودان
پارت ۱۳۹
*چند روز بعد*
چند روز از وقتی به دازای چاقو زدم میگذره و دازای هنوز بیهوشه. مثل اینکه مادربزرگ و پدربزرگ هم خبردار شده بودند و نگران اومدن پیشم. اونا هم نگران من بودن ، اینکه اختلالم دوباره عود کرده و باعث زخمی شدن دازای شد. خوب بود که همه حواسشون بهم بود ولی دلم دازای رو میخواست . چند روزه صداش رو نشنیدم ، بغلش و بوسه هاش رو حس نکردم. دلم دازای رو میخواد . شوگو هم بهم سر زده بود اونم منو مقصر نمیدونست. امروز قرار بود دازای رو ببینم. دوباره با دوتا مامور رفتم به بیمارستان
. به بخش آی سی یو که رفتیم دیدم یک قسمت شلوغ بود و دکترا و پرستار ها اونجا بودن. انگار اتفاقی برای کسی افتاده. نگاهی کردم او.... اونجا اتاق دازای بود . سریع رفتم و از پشت شیشه به دازای نگاه کردم. دستگاه خط صاف رو نشون میداد و دکتر با الکتروشوک درحال احیا دازای بودن. شوکه شدم. ن...نه این امکان نداشت .دازای منو ترک نمیکنه . خودش بهم گفت هیچوقت ترکش نکنم ، بعد الان اون ترکم کرد. نه نه نمیخواستم باور کنم. اشکام با شدت زیادی سرازیر شدن
دکتر انگار قطع امید کرد و دست نگه داشت و خواست پارچه رو روی دازای بندازه ، که سریع رفتم داخل
چویا: نه نکنید ، دازای برمیگرده ، اون ترکم نمیکنه
بعد به دازای نگاه کردم ، دستش رو گرفتم سرد بود. اون نباید ترکم کنه . با گریه به قلبش مشت زدم
چویا: دازای... هق... عزیزم.... بانداژی من.... بابایی....هق... برگرد....هق.... منو تنها نزار ... هق.... دازایییی
پارت ۱۳۹
*چند روز بعد*
چند روز از وقتی به دازای چاقو زدم میگذره و دازای هنوز بیهوشه. مثل اینکه مادربزرگ و پدربزرگ هم خبردار شده بودند و نگران اومدن پیشم. اونا هم نگران من بودن ، اینکه اختلالم دوباره عود کرده و باعث زخمی شدن دازای شد. خوب بود که همه حواسشون بهم بود ولی دلم دازای رو میخواست . چند روزه صداش رو نشنیدم ، بغلش و بوسه هاش رو حس نکردم. دلم دازای رو میخواد . شوگو هم بهم سر زده بود اونم منو مقصر نمیدونست. امروز قرار بود دازای رو ببینم. دوباره با دوتا مامور رفتم به بیمارستان
. به بخش آی سی یو که رفتیم دیدم یک قسمت شلوغ بود و دکترا و پرستار ها اونجا بودن. انگار اتفاقی برای کسی افتاده. نگاهی کردم او.... اونجا اتاق دازای بود . سریع رفتم و از پشت شیشه به دازای نگاه کردم. دستگاه خط صاف رو نشون میداد و دکتر با الکتروشوک درحال احیا دازای بودن. شوکه شدم. ن...نه این امکان نداشت .دازای منو ترک نمیکنه . خودش بهم گفت هیچوقت ترکش نکنم ، بعد الان اون ترکم کرد. نه نه نمیخواستم باور کنم. اشکام با شدت زیادی سرازیر شدن
دکتر انگار قطع امید کرد و دست نگه داشت و خواست پارچه رو روی دازای بندازه ، که سریع رفتم داخل
چویا: نه نکنید ، دازای برمیگرده ، اون ترکم نمیکنه
بعد به دازای نگاه کردم ، دستش رو گرفتم سرد بود. اون نباید ترکم کنه . با گریه به قلبش مشت زدم
چویا: دازای... هق... عزیزم.... بانداژی من.... بابایی....هق... برگرد....هق.... منو تنها نزار ... هق.... دازایییی
- ۱.۸k
- ۰۳ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط