ازدواج اجباری
ازدواج اجباری
پارت بیست و یکم
*۳ ماه بعد
نویسنده ویو
ات تو ی این ۳ ماه کم کم داشت عاشق جونگ کوک میشد اما هنوز مطمئن نبود راجع به حسش پس در این موارد چیزی به کوکی نگفت
جونگ کوک هر روز و هر لحظه بیشتر عاشق ات میشد
ات ویو
خیلی حوصلم سر رفتههههههه
ات:کوکی بریم بیرون؟
حوصلم خیلی سر رفته
کوکی:باشه بیا بریم آماده شیم
(اسلاید ۲:لباس خونه ی ات)
(اسلاید ۳:لباسی که ات برای بیرون پوشید)
(اسلاید ۴:لباس کوکی واسه بیرون)
رفتم اماده شدم وقتی اومدم پایین کوکی اماده بود
راه افتادیم اول رفتیم یکم خرید کردیم بعد رفتیم رامیون بخوریم
شب شده بود ولی بعدش رفتیم شهربازی
سوار ترن هوایی شدیم و(اونی که میشینن توش بعد میره تو هوا میچرخه و خیلی ترسناکه اسمشو یادم نیست)
وقتی سوار شده بودیم مدام جیغ میزدم توی یه بار جیغ زدنام گفتم
ات:جونگ کوک عاشقتممممم
کوکی:ات چی گفتی؟(عربده که ات بشنوه)
ات:هیچی نگفتم(جوری که کوکی بشنوه)
وقتی پیاده شدیم کوک رفت بستنی بگیره وقتی اومد یهویی منو بوسید
ات:ک.....وک
کوکی:واقعا فک کردی نشنیدم(لبخند)
ات:(لبخند)
پس چرا همون موقع چیزی نگفتی؟
کوکی:(خنده خرگوشی)
اون شب خیلی بهمون خوش گذشت و رفتیم خونه و رفتیم که بخوابیم کوک مثل همیشه اومد پیشم بخوابه ولی قبل خواب دوباره منو بوسید و......
(بقیش با ذهن منحرف خودتون)
*صبح ات ویو
بیدار شدم دل درد خیلی بدی داشتمو کوک هم نبود
سعی کردم بلند شم ولی از رو تخت افتادم و کوک هم صدارو شنید و اومد تو اتاق
کوک:ات خوبی؟
ات:اییییییی دلم
کوکی:بیا ببرمت حموم
(ادامشم دوباره با ذهن خوتون)
نویسنده ویو
کوک ات رو برد حموم آورد و صبحونه بهش داد و بعدشم مسکن داد و ات بهتر شد
همینجا داستانو تموم کنم؟
تو رو خدااااا قسمتون میدم بگید من موندم چیکار کنم
پارت بیست و یکم
*۳ ماه بعد
نویسنده ویو
ات تو ی این ۳ ماه کم کم داشت عاشق جونگ کوک میشد اما هنوز مطمئن نبود راجع به حسش پس در این موارد چیزی به کوکی نگفت
جونگ کوک هر روز و هر لحظه بیشتر عاشق ات میشد
ات ویو
خیلی حوصلم سر رفتههههههه
ات:کوکی بریم بیرون؟
حوصلم خیلی سر رفته
کوکی:باشه بیا بریم آماده شیم
(اسلاید ۲:لباس خونه ی ات)
(اسلاید ۳:لباسی که ات برای بیرون پوشید)
(اسلاید ۴:لباس کوکی واسه بیرون)
رفتم اماده شدم وقتی اومدم پایین کوکی اماده بود
راه افتادیم اول رفتیم یکم خرید کردیم بعد رفتیم رامیون بخوریم
شب شده بود ولی بعدش رفتیم شهربازی
سوار ترن هوایی شدیم و(اونی که میشینن توش بعد میره تو هوا میچرخه و خیلی ترسناکه اسمشو یادم نیست)
وقتی سوار شده بودیم مدام جیغ میزدم توی یه بار جیغ زدنام گفتم
ات:جونگ کوک عاشقتممممم
کوکی:ات چی گفتی؟(عربده که ات بشنوه)
ات:هیچی نگفتم(جوری که کوکی بشنوه)
وقتی پیاده شدیم کوک رفت بستنی بگیره وقتی اومد یهویی منو بوسید
ات:ک.....وک
کوکی:واقعا فک کردی نشنیدم(لبخند)
ات:(لبخند)
پس چرا همون موقع چیزی نگفتی؟
کوکی:(خنده خرگوشی)
اون شب خیلی بهمون خوش گذشت و رفتیم خونه و رفتیم که بخوابیم کوک مثل همیشه اومد پیشم بخوابه ولی قبل خواب دوباره منو بوسید و......
(بقیش با ذهن منحرف خودتون)
*صبح ات ویو
بیدار شدم دل درد خیلی بدی داشتمو کوک هم نبود
سعی کردم بلند شم ولی از رو تخت افتادم و کوک هم صدارو شنید و اومد تو اتاق
کوک:ات خوبی؟
ات:اییییییی دلم
کوکی:بیا ببرمت حموم
(ادامشم دوباره با ذهن خوتون)
نویسنده ویو
کوک ات رو برد حموم آورد و صبحونه بهش داد و بعدشم مسکن داد و ات بهتر شد
همینجا داستانو تموم کنم؟
تو رو خدااااا قسمتون میدم بگید من موندم چیکار کنم
۱۱.۵k
۱۹ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.