عنوان بازی آخر
📜 عنوان: بازی آخر
📍 پارت بعد
---
یون طبق نقشه پدرش، با قدمهایی آرام و ظاهری بیخیال وارد محوطه قدیمی باشگاه تیراندازی شد. گویی آنجا منتظرش بود؛ لباسی مشکی به تن، موهایش را جمع کرده بود و نگاهش با لبخندی پیروزمندانه روی پسر ثابت ماند.
— «پسر خوب… خوش اومدی.»
یون کمی سرش را پایین انداخت و همانطور که تهیونگ یادش داده بود، نقش مهرهی ساده را بازی کرد.
— «در مورد مامان… بیشتر بگو. میخوام بدونم چرا اینقدر بد بوده.»
چشمان گویی برق زد. درست همان چیزی که میخواست…
— «تو لیاقتش رو داری که همه چیز رو بدونی، یون. مادرت… زنی خودخواه بود که…»
یون فقط گوش میداد، اما ذهنش جایی دیگر بود. هر کلمه را میسپرد تا بعداً به پدرش بگوید. دستش روی دسته تفنگ چوبیاش بود، وانمود میکرد هیجانزده است.
گویی قدمی جلو آمد و با صدایی نرمتر گفت:
— «میدونی… ما میتونستیم یه خانواده باشیم. من و پدرت…»
یون لبخند کوچکی زد.
— «شاید هنوز هم بتونیم.»
لحظهای سکوت بینشان افتاد…
و درست همان لحظه، صدای آرام قدمهایی از پشت دیوار پیچید.
گویی کمی جا خورد و نگاهش را به سمت صدا چرخاند.
ناگهان، تهیونگ از پشت دیوار بیرون آمد. آرام، ولی با آن نگاه یخزدهای که حتی مافیاها هم ازش میترسیدند.
— «سلام… گویی.»
صدای تهیونگ آرام، اما پر از خشم فروخورده بود. گویی عقب رفت، دستش کمی لرزید.
— «تهیونگ… این… این توضیح داره—»
اما تهیونگ با یک حرکت آرام، از پشت سر یون آمد، دستانش را روی چشمان پسر گذاشت و فقط گفت:
— «چیزی نبین، پسرم.»
صدای یک شلیک… کوتاه، بیرحم، و پایانبخش.
یون فقط لرزش بدن پدرش را حس کرد و بعد صدای افتادن چیزی روی زمین… سکوت.
تهیونگ بدون حتی یک نگاه به جنازه، پسرش را در آغوش گرفت.
— «بریم خونه.»
و همانطور که از محوطه خارج میشدند، بوی باروت و خون پشت سرشان باقی ماند…
📍 پارت بعد
---
یون طبق نقشه پدرش، با قدمهایی آرام و ظاهری بیخیال وارد محوطه قدیمی باشگاه تیراندازی شد. گویی آنجا منتظرش بود؛ لباسی مشکی به تن، موهایش را جمع کرده بود و نگاهش با لبخندی پیروزمندانه روی پسر ثابت ماند.
— «پسر خوب… خوش اومدی.»
یون کمی سرش را پایین انداخت و همانطور که تهیونگ یادش داده بود، نقش مهرهی ساده را بازی کرد.
— «در مورد مامان… بیشتر بگو. میخوام بدونم چرا اینقدر بد بوده.»
چشمان گویی برق زد. درست همان چیزی که میخواست…
— «تو لیاقتش رو داری که همه چیز رو بدونی، یون. مادرت… زنی خودخواه بود که…»
یون فقط گوش میداد، اما ذهنش جایی دیگر بود. هر کلمه را میسپرد تا بعداً به پدرش بگوید. دستش روی دسته تفنگ چوبیاش بود، وانمود میکرد هیجانزده است.
گویی قدمی جلو آمد و با صدایی نرمتر گفت:
— «میدونی… ما میتونستیم یه خانواده باشیم. من و پدرت…»
یون لبخند کوچکی زد.
— «شاید هنوز هم بتونیم.»
لحظهای سکوت بینشان افتاد…
و درست همان لحظه، صدای آرام قدمهایی از پشت دیوار پیچید.
گویی کمی جا خورد و نگاهش را به سمت صدا چرخاند.
ناگهان، تهیونگ از پشت دیوار بیرون آمد. آرام، ولی با آن نگاه یخزدهای که حتی مافیاها هم ازش میترسیدند.
— «سلام… گویی.»
صدای تهیونگ آرام، اما پر از خشم فروخورده بود. گویی عقب رفت، دستش کمی لرزید.
— «تهیونگ… این… این توضیح داره—»
اما تهیونگ با یک حرکت آرام، از پشت سر یون آمد، دستانش را روی چشمان پسر گذاشت و فقط گفت:
— «چیزی نبین، پسرم.»
صدای یک شلیک… کوتاه، بیرحم، و پایانبخش.
یون فقط لرزش بدن پدرش را حس کرد و بعد صدای افتادن چیزی روی زمین… سکوت.
تهیونگ بدون حتی یک نگاه به جنازه، پسرش را در آغوش گرفت.
— «بریم خونه.»
و همانطور که از محوطه خارج میشدند، بوی باروت و خون پشت سرشان باقی ماند…
- ۴.۶k
- ۲۲ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط