یون هنوز چشمهایش از گریه سرخ بود تهیونگ کنارش روی کاناپه نشست دستش را ...
---
یون هنوز چشمهایش از گریه سرخ بود. تهیونگ کنارش روی کاناپه نشست، دستش را روی شانههای پسرش گذاشت و با لحنی آرام ولی جدی گفت:
— «یون… لطفاً به ات چیزی نگو، باشه؟»
یون با تعجب سر بلند کرد.
— «چرا؟ اگه مامان بفهمه، میفهمه که گویی…»
تهیونگ حرفش را برید و با صدایی کمی پایینتر گفت:
— «ات… ضعیفتر از چیزی هست که فکر میکنی. من تمام این سالها سعی کردم اون زن رو از ذهنش پاک کنم. نمیخوام بفهمه گویی از تو استفاده کرده… نمیخوام زخمهای قدیمی دوباره باز بشه.»
یون نفس عمیقی کشید و آرام سرش را تکان داد.
— «باشه بابا… بهش نمیگم.»
تهیونگ لبخند محوی زد، اما نگاهش سرد و محاسبهگر بود. از جیبش سیگار درآورد، روشن کرد و در حالی که دودش را بیرون میداد، گفت:
— «حالا که گویی فکر میکنه تو مهرهی اون هستی… وقتشه از این اشتباهش استفاده کنیم.»
یون کمی خم شد.
— «منظورت چیه؟»
تهیونگ به آرامی خندید، اما آن خنده از جنس مافیا بود… بیرحم و خطرناک.
— «یعنی اینبار، ما بازی رو هدایت میکنیم. میخوام وانمود کنی هنوز حرفهاش رو باور داری. بهش نزدیک شو… اطلاعات بگیر… و وقتی وقتش رسید، من خودم کاری میکنم که برای همیشه از بین بره.»
یون لحظهای سکوت کرد، بعد با جدیت گفت:
— «باشه بابا. اینبار من مهرهی تو هستم.»
تهیونگ دستش را روی موهای پسرش کشید.
— «نه، پسرم… تو از امروز شریک جرم منی.»
یون هنوز چشمهایش از گریه سرخ بود. تهیونگ کنارش روی کاناپه نشست، دستش را روی شانههای پسرش گذاشت و با لحنی آرام ولی جدی گفت:
— «یون… لطفاً به ات چیزی نگو، باشه؟»
یون با تعجب سر بلند کرد.
— «چرا؟ اگه مامان بفهمه، میفهمه که گویی…»
تهیونگ حرفش را برید و با صدایی کمی پایینتر گفت:
— «ات… ضعیفتر از چیزی هست که فکر میکنی. من تمام این سالها سعی کردم اون زن رو از ذهنش پاک کنم. نمیخوام بفهمه گویی از تو استفاده کرده… نمیخوام زخمهای قدیمی دوباره باز بشه.»
یون نفس عمیقی کشید و آرام سرش را تکان داد.
— «باشه بابا… بهش نمیگم.»
تهیونگ لبخند محوی زد، اما نگاهش سرد و محاسبهگر بود. از جیبش سیگار درآورد، روشن کرد و در حالی که دودش را بیرون میداد، گفت:
— «حالا که گویی فکر میکنه تو مهرهی اون هستی… وقتشه از این اشتباهش استفاده کنیم.»
یون کمی خم شد.
— «منظورت چیه؟»
تهیونگ به آرامی خندید، اما آن خنده از جنس مافیا بود… بیرحم و خطرناک.
— «یعنی اینبار، ما بازی رو هدایت میکنیم. میخوام وانمود کنی هنوز حرفهاش رو باور داری. بهش نزدیک شو… اطلاعات بگیر… و وقتی وقتش رسید، من خودم کاری میکنم که برای همیشه از بین بره.»
یون لحظهای سکوت کرد، بعد با جدیت گفت:
— «باشه بابا. اینبار من مهرهی تو هستم.»
تهیونگ دستش را روی موهای پسرش کشید.
— «نه، پسرم… تو از امروز شریک جرم منی.»
- ۳.۹k
- ۲۲ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط