عنوان میراث سنگین

---

📜 عنوان: میراث سنگین
📍 پارت بعد


---

خانه آرام بود، اما آن آرامشی که آدم را راحت کند نبود… هوایی سنگین و ساکت که حتی صدای نفس کشیدن را بلندتر از همیشه نشان می‌داد.

یون کنار تهیونگ روی مبل نشسته بود، اما دست‌هایش روی زانو قفل شده و چشم‌هایش به زمین دوخته بود. هنوز بوی باروت در ذهنش می‌چرخید… تصویرش را ندیده بود، اما آن صدای شلیک و سقوط، در گوشش تکرار می‌شد.

تهیونگ لیوانی آب روی میز گذاشت.
— «بخور.»
یون بی‌حرف برداشت، جرعه‌ای نوشید، ولی نگاهش تغییر نکرد.

تهیونگ نفس عمیقی کشید، با آرامش روی صندلی روبه‌رویش نشست و کمی به جلو خم شد.
— «پسرم… چیزی که امشب دیدی، بخشی از دنیای ماست. من می‌دونم برات سنگینه… چون تو هنوز آماده نبودی.»

یون لبش را گاز گرفت.
— «بابا… چرا من؟ چرا باید من…»

تهیونگ مکثی کرد، دستش را روی شانه پسر گذاشت.
— «چون تو پسر منی. و پسر من باید قوی باشه. وقتی من شش سالم بود، خوندم، نوشتم، قوانین مافیا رو حفظ کردم. وقتی ده سالم بود… اولین بار ماشه رو کشیدم.»
کلماتش بی‌احساس گفته نشدند، بلکه با دقت و نرمی خاصی، مثل کسی که می‌خواهد دارویی تلخ را قورت بدهد، بیان شد.

— «فرق من با تو اینه که من رو آماده کرده بودن. ذهنم می‌دونست چه کار می‌کنم. تو هنوز آماده نیستی، ولی می‌شی… چون من تو رو مثل خودم بزرگ می‌کنم. نه، حتی بهتر.»

یون آهسته سرش را بلند کرد.
— «و… اگه من نخوام؟»

تهیونگ با همان آرامش، اما چشمانی که جدیت در آن برق می‌زد، گفت:
— «هیچ‌وقت فرار نکن. چون این دنیای ماست. و من نمی‌ذارم پسرم وسط این دنیا ضعیف باشه.»

بعد، تهیونگ بلند شد، به آشپزخانه رفت و وقتی برگشت، یک جعبه کوچک مخملی روی میز گذاشت. داخلش یک نشان طلایی قدیمی بود، با نقش اژدها.
— «این مال پدرم بود، وقتی من ده سالم بود بهم داد. حالا نوبت توئه… ولی یاد بگیر، قبل از اینکه ماشه رو بکشی، باید ذهنت از همه چیز جلوتر باشه.»

یون نشان را در دست گرفت. کوچک بود، اما وزنی داشت که می‌توانست شانه‌های یک کودک را خم کند.

تهیونگ آرام گفت:
— «از امشب، آموزش واقعی شروع میشه.»


---
پایان داستان 🙌🏻
دیدگاه ها (۲)

همسر ساخته شده

📜 عنوان: چهلمین شعله📍 ۴ سال بعدچهار سال گذشت…یون حالا ۱۴ سال...

📜 عنوان: بازی آخر📍 پارت بعد---یون طبق نقشه پدرش، با قدم‌هایی...

---یون هنوز چشم‌هایش از گریه سرخ بود. تهیونگ کنارش روی کاناپ...

( گناهکار ) ۸۱ part نگاه کوتاهی به جیمین انداخت که ریلکس مشغ...

ادامه پارت قبل یون بیول دلخور از اتاق خارج شد جلوی اتاقش ه...

پارت : ۱۸

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط