عصر بود بوی نان تازه و سبزیجات سرخشده تمام آشپزخانه را پر کرده بود ...
---
عصر بود. بوی نان تازه و سبزیجات سرخشده، تمام آشپزخانه را پر کرده بود. ات با موهای بسته و پیشبند سفیدش، جلوی اجاق ایستاده بود و با لبخند آرامی خورش را هم میزد.
پشت سرش، یون بیصدا وارد شد. در دستش اسلحهای بود… نه، این بار چوبی نبود. فلزی، سنگین و سرد. درست همان اسلحهای که گویی به او داده بود.
یون چند لحظه فقط به قامت خمیدهی مادرش خیره ماند. انگشتش روی ماشه لرزید…
ات با صدای آرام و بیخبر از همهچیز گفت:
— «یون؟ باز با یکی از تفنگهای چوبیات اومدی من رو بترسونی؟لطفا با تفنگت من رو نکش مرد مافیای من!»
و حتی بدون برگرداندن سرش، خندهای کوتاه کرد.
یون یک قدم جلو رفت. نفسش تند شده بود. فقط کافی بود فشار کوچکی بدهد… اما قلبش نمیگذاشت. انگشتش سست شد. اسلحه پایین آمد.
---
شب، وقتی تهیونگ از کار برگشت، یون بیدرنگ پیشش رفت. صورتش رنگ نداشت، صدایش هم میلرزید:
— «بابا… من… باید چیزی رو بگم.»
و همهچیز را تعریف کرد. از گویی، از حرفهایش، از دروغهایی که شنیده بود، و از اسلحهای که امروز پشت سر مادرش گرفته بود. در آخر، اسلحه را روی میز جلوی تهیونگ گذاشت.
تهیونگ لحظهای سکوت کرد. بعد نفس عمیقی کشید، به طوری که شانههایش بالا و پایین رفت. به چشمان پسرش خیره شد و گفت:
— «قرار نبود تو ماجرای چهارده سال پیش رو بفهمی… زمانی که هنوز به دنیا نیومده بودید، و ات فقط شانزده سالش بود. من ات رو دوست داشتم. اما به خاطر مسائل مالی مافیا و رسم احمقانه، مجبور به ازدواج دوم شدم. ازدواج اولم… با ات… خوب پیش میرفت. ولی مافیا از اینکه یه دختر پرورشگاهی همسرم باشه ناراضی بود. بعد از کلی مخالفت، مجبور شدم با یکی از دخترهای خانوادهی مافیا ازدواج کنم. اون زن… گویی بود.»
تهیونگ مشتهایش را فشرد و ادامه داد:
— «گویی مادرت رو خیلی اذیت میکرد. وقتی من نبودم، کاری میکرد که مثل یک خدمتکار باشه. من ات رو دوست داشتم… بالاخره شرایط مالی خاندان مافیا درست شد و من هم تصمیم گرفتم طلاقش رو بدم. اون زن من رو دوست نداشت، فقط از طلاق میترسید چون مجبور میشد با یک مرد روسی پیر ازدواج کنه… و کرد. حالا… بعد از این همه سال، برگشته تا بچههای من رو مهرهی خودش کنه.»
یون خشکش زده بود. حرفی نداشت. فقط اشک در چشمهایش جمع شد.
— «من… چقدر احمق بودم…من واقعا بچه بدی هستمممم چطور تونستم به مرگ مادذم فکر کنم؟»
و بدون مقاومت، خودش را در آغوش پدرش انداخت و هقهق کرد.
تهیونگ سعی کرد ارامش کنه.. موهاش رو نوازش کرد و بوسیدش
_مقصر تو نیستی... تو کار درستی کردی و به من گفتی.... تو هنوز 10سالته پس خودت رو سرزنش نکن باشه؟
عصر بود. بوی نان تازه و سبزیجات سرخشده، تمام آشپزخانه را پر کرده بود. ات با موهای بسته و پیشبند سفیدش، جلوی اجاق ایستاده بود و با لبخند آرامی خورش را هم میزد.
پشت سرش، یون بیصدا وارد شد. در دستش اسلحهای بود… نه، این بار چوبی نبود. فلزی، سنگین و سرد. درست همان اسلحهای که گویی به او داده بود.
یون چند لحظه فقط به قامت خمیدهی مادرش خیره ماند. انگشتش روی ماشه لرزید…
ات با صدای آرام و بیخبر از همهچیز گفت:
— «یون؟ باز با یکی از تفنگهای چوبیات اومدی من رو بترسونی؟لطفا با تفنگت من رو نکش مرد مافیای من!»
و حتی بدون برگرداندن سرش، خندهای کوتاه کرد.
یون یک قدم جلو رفت. نفسش تند شده بود. فقط کافی بود فشار کوچکی بدهد… اما قلبش نمیگذاشت. انگشتش سست شد. اسلحه پایین آمد.
---
شب، وقتی تهیونگ از کار برگشت، یون بیدرنگ پیشش رفت. صورتش رنگ نداشت، صدایش هم میلرزید:
— «بابا… من… باید چیزی رو بگم.»
و همهچیز را تعریف کرد. از گویی، از حرفهایش، از دروغهایی که شنیده بود، و از اسلحهای که امروز پشت سر مادرش گرفته بود. در آخر، اسلحه را روی میز جلوی تهیونگ گذاشت.
تهیونگ لحظهای سکوت کرد. بعد نفس عمیقی کشید، به طوری که شانههایش بالا و پایین رفت. به چشمان پسرش خیره شد و گفت:
— «قرار نبود تو ماجرای چهارده سال پیش رو بفهمی… زمانی که هنوز به دنیا نیومده بودید، و ات فقط شانزده سالش بود. من ات رو دوست داشتم. اما به خاطر مسائل مالی مافیا و رسم احمقانه، مجبور به ازدواج دوم شدم. ازدواج اولم… با ات… خوب پیش میرفت. ولی مافیا از اینکه یه دختر پرورشگاهی همسرم باشه ناراضی بود. بعد از کلی مخالفت، مجبور شدم با یکی از دخترهای خانوادهی مافیا ازدواج کنم. اون زن… گویی بود.»
تهیونگ مشتهایش را فشرد و ادامه داد:
— «گویی مادرت رو خیلی اذیت میکرد. وقتی من نبودم، کاری میکرد که مثل یک خدمتکار باشه. من ات رو دوست داشتم… بالاخره شرایط مالی خاندان مافیا درست شد و من هم تصمیم گرفتم طلاقش رو بدم. اون زن من رو دوست نداشت، فقط از طلاق میترسید چون مجبور میشد با یک مرد روسی پیر ازدواج کنه… و کرد. حالا… بعد از این همه سال، برگشته تا بچههای من رو مهرهی خودش کنه.»
یون خشکش زده بود. حرفی نداشت. فقط اشک در چشمهایش جمع شد.
— «من… چقدر احمق بودم…من واقعا بچه بدی هستمممم چطور تونستم به مرگ مادذم فکر کنم؟»
و بدون مقاومت، خودش را در آغوش پدرش انداخت و هقهق کرد.
تهیونگ سعی کرد ارامش کنه.. موهاش رو نوازش کرد و بوسیدش
_مقصر تو نیستی... تو کار درستی کردی و به من گفتی.... تو هنوز 10سالته پس خودت رو سرزنش نکن باشه؟
- ۵.۳k
- ۲۱ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط