۱۹۴
#۱۹۴
همراه با من از کافه خارج شد.
خواستم خداحافظی کنم که اومد بین حرفم و دهن تازه باز شده ام رو، بست.
-ماشینم کوچه بغلی پارکه... می رسونمت.
با گرفتن کیسه ها از دستم، و راه افتادنش به سمت جلو، اجازه مخالفت بهم نداد.
دنبالش رفتم و سوار ماشین شدم.
کل مسیر با سکوت من، و نفس های عمیق سپهر، سپری شد.
چرا این قدر جو بینمون، سنگین بود؟
شونه هام رو باال انداختم و خیره ی جاده شدم.
سر کوچه گفتم:
- می شه نری داخل؟
بی توجه به حرفم، راهنما زد و در خونه ایستاد.
از ابروهاش که یهو توی هم گره خورد، فهمیدم بالیی که ازش می ترسیدم، سرم اومده!
خدایا خودت کمک کن!
حتی جرئت نداشتم سرم رو برگردونم و رو به روم رو نگاه کنم.
حتی جرات نداشتم سرم رو برگردونم و رو به روم رو نگاه کنم !
چشمام رو بستم و آروم برگشتم ، با باز شدن چشمام تصویرش جلوی چشمم جون گرفت.
همراه با من از کافه خارج شد.
خواستم خداحافظی کنم که اومد بین حرفم و دهن تازه باز شده ام رو، بست.
-ماشینم کوچه بغلی پارکه... می رسونمت.
با گرفتن کیسه ها از دستم، و راه افتادنش به سمت جلو، اجازه مخالفت بهم نداد.
دنبالش رفتم و سوار ماشین شدم.
کل مسیر با سکوت من، و نفس های عمیق سپهر، سپری شد.
چرا این قدر جو بینمون، سنگین بود؟
شونه هام رو باال انداختم و خیره ی جاده شدم.
سر کوچه گفتم:
- می شه نری داخل؟
بی توجه به حرفم، راهنما زد و در خونه ایستاد.
از ابروهاش که یهو توی هم گره خورد، فهمیدم بالیی که ازش می ترسیدم، سرم اومده!
خدایا خودت کمک کن!
حتی جرئت نداشتم سرم رو برگردونم و رو به روم رو نگاه کنم.
حتی جرات نداشتم سرم رو برگردونم و رو به روم رو نگاه کنم !
چشمام رو بستم و آروم برگشتم ، با باز شدن چشمام تصویرش جلوی چشمم جون گرفت.
۸.۶k
۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.