الإشارات والتنبیهات
#الإشارات_والتنبیهات
آمد جلو...
احساس کردم دارد نگاهم میکند...
اینبار نتوانستم نگاهش را پاسخ بدهم...
یک قدم عقب رفت بعد دو قدم جلو...میخکوب شدم...
سایه ی روی زمین را دنبال کردم و دیدم دست هایش را بلند کرد...
صورتم را آماده کردم تا سرخ شود...
دستش نشست...
اما روی شانه ام...
با دست دیگرش زیر چانه ام را خیلی آرام گرفت سرم را بالا برد...
چشمانم بارانی شد...
چک چک...چند قطره به دستش نشست...
اشک هایم را با دستش پاک کرد...
نزدیکتر شد...
محکم بغلم کرد...
و صورتش را روی صورتم چسباند...
در گوشی به آرامی گفت...
مجاهد...
گرفتمت...
سرم را روی شانه اش گذاشتم و اشک و اشک و اشک...
گفت...و سلاحه البکاء...
صبورانه تحملم میکرد...
دستش را روی قلبم گذاشت...
آرام شدم...
چشمانم را باز کردم...
لبخندی زد...
هرچند میگیرمت...اما نیفت...
با بغض...پرسیدم اگر نیفتم خبری از بغل کردن نیست...؟؟؟
نه خبری نیست...
دلم شکست...
خندید...
گفت آنوقت بی خبرم می آیم...
میان هق هق قلب و لبم شاد شد...
و رفت...
آمد جلو...
احساس کردم دارد نگاهم میکند...
اینبار نتوانستم نگاهش را پاسخ بدهم...
یک قدم عقب رفت بعد دو قدم جلو...میخکوب شدم...
سایه ی روی زمین را دنبال کردم و دیدم دست هایش را بلند کرد...
صورتم را آماده کردم تا سرخ شود...
دستش نشست...
اما روی شانه ام...
با دست دیگرش زیر چانه ام را خیلی آرام گرفت سرم را بالا برد...
چشمانم بارانی شد...
چک چک...چند قطره به دستش نشست...
اشک هایم را با دستش پاک کرد...
نزدیکتر شد...
محکم بغلم کرد...
و صورتش را روی صورتم چسباند...
در گوشی به آرامی گفت...
مجاهد...
گرفتمت...
سرم را روی شانه اش گذاشتم و اشک و اشک و اشک...
گفت...و سلاحه البکاء...
صبورانه تحملم میکرد...
دستش را روی قلبم گذاشت...
آرام شدم...
چشمانم را باز کردم...
لبخندی زد...
هرچند میگیرمت...اما نیفت...
با بغض...پرسیدم اگر نیفتم خبری از بغل کردن نیست...؟؟؟
نه خبری نیست...
دلم شکست...
خندید...
گفت آنوقت بی خبرم می آیم...
میان هق هق قلب و لبم شاد شد...
و رفت...
۴.۲k
۱۸ خرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.