پارت هفتم
پارت هفتم:
داستان از دیدگاه یونگی: در این چند روز هر وقت تنها میشد به جیمین زنگ میزد و اونو از موقعیتش باخبر میکرد ، امروز به واشنگتن میرسیدن و به خونه بابابزرگش میرفتن ، به جیمین گفته بود که امکان داره چند روزی باهاش نتونه تماس بگیره .
از سالن فرودگاه همراه آلیس خارج میشد ، آلیس گفت: اگه مایلید با هم قهوهای بخوریم تا انرژی بالایی داشته باشیم. یونگی قبول کرد و با هم در کافیشاپ فرودگاه نشستند ، آلیس یک اسپرسو سفارش داد و یونگی یک کاپوچینو ، یونگی هر لحظه که به کاپوچینو نگاه میکرد به یاد جیمین می افتاد چون معمولا با اون به کافه میرفت و با اون کاپوچینو میخورد ، آلیس هم اسپرسو رو خورد و با هم از فرودگاه خارج شدند ، سوار لیموزینی شدند که بابابزرگ یونگی اونو فرستاده بود ، در لیموزین یونگی فقط به بیرون نگاه میکرد ، آلیس گفت: آقای مین بهتره قبل از اینکه پدربزرگتون رو ملاقات کنید لباسان خود را عوض کنید.یونگی نگاهی به لباساش انداخت و گفت: مگه هودی شلوار چشه؟ آلیس گفت: چش نیست ولی پدربزرگتون از لباسهای اسپورت خوشش نمیاد. یونگی در ذهنش گفت: اون طوری که معلومه قراره درگیری پین من و پدربزرگ پیش بیاد . به خونه بابابزرگش رسیدن به اتاقش رفت ، اتاق بزرگی بود ، عوض کل خونه رو میداد اونقدر بزرگ و کامل بود ، آلیس به یونگی گفت قبل شام با پدربزرگتون در اتاق نشیمن دیدار میکنید بعد شام میخورید . یونگی تا قبل شام در اتاقش بود و با جیمین حرف میزد ، بعد از اینکه با جیمین قطع کرد بلند شد و لباساش رو عوض کرد ، پیراهن مردانه سفید با شلوار پارچه ای سیاه پوشید ، به نظرش خوب بود ولی جای لباس اسپورت رو نمیداد . به طبقه پایین رفت ، همراه آلیس وارد اتاق نشیمن شد ، مردی جلوی پنجره ایستاده بود و سیگار میکشید ، بوی سیگار یونگی رو اذیت میکرد ، مرد قد بلند بود ، کچل بود و مویی در سر نداشت ، کت و شلوار کرمی تنش بود ، قیافه مرد شبیه مامانش بود برا همین یونگی یکم احساس امنیت کرد ولی بازم نگران بود ، آلیس گفت: جناب کونگا ، آقای یونگی اومدن. مرد سیگارش را خاموش کرد و یکم جلو اومد ، نگاهی از سر تا پا به یونگی انداخت و گفت: شبیه مامانتی ولی فرم چشمات مثل باباته .یونگی یکم از حرف مرد ناراحت شد ولی چیزی نگفت ، مرد روی مبل یکنفه نشست و به مبل دونفری کنارش اشاره کرد و گفت: بشین یونگی . یونگی در جایی که گفته بود نشست ، آلیس هم کنار یونگی نشست ، کونگا گفت: منو میشناسید ؟ یونگی گفت: آلیس معرفی کرده . کونگا گفت: تو پسر سوسان هستی معلومه ، مدل صحبتت مثل مامنته ، تون صدات مثل بابات هیونکی هست ، بم و تند . یونگی حرفی نزد، آلیس گفت: جناب کونگا ، یونگی در کره جنوبی فرد مهمی هستن ، در بزرگترین آموزشگاه موسیقی تندیس میکند و دانشجوی گران ترین دانشگاه کره هستند ، به زبانهای انگلیسی ، فرانسوی ، کره ای ، آلمانی ، چینی و ژاپنی مستقل هستند . کونگا سری تکان داد و گفت: معلومه ، نوه منه و پسر دخترم سوسان هست . یونگی متعجب بود ، مادر یونگی خوش اخلاق و مهربان بود و اصلا از خود راضی نبود ولی انگار پدر مامانش مخالف مامانش بود . یونگی گفت: مادر مادرم رو میشه ببینم ؟ کونگا لبخند زد و گفت: مادر بزرگت هنگام تولد مادرت سکته کرد و فوت کرد و مامانت با من بزرگ شده . یونگی سری تکان داد ، متوجه شده بود که مامانشم مثل خودش بی مادر بزرگ شده بود ، پدربزرگش نگاهی به یونگی انداخت و گفت: یونگی از کارات در کره جنوبی خبر دارم و اطلاع دارم چیکارا میکنی ولی یه سوال ازت دارم ، نسبتت با آقای پارک جیمین چیه ؟ یونگی سرش رو بالا آورد و نفس نفس زد ، پدربزرگ یونگی نگاهی بهش انداخت و گفت: چیزی شده ، فقط یه سوال بود ، آقای پارک کیه که تو از طریق اون باهامون در ارتباط بودی ، یونگی ، چیزی ازم پنهان میکنی؟ یونگی گفت: نه ، ایشون ، ایشون بعد از مرگ پدر و مادرم سرپرستی منو قبول کردن و من با کمک و تلاشهای خودم و اون به این جا رسیدم . کونگا گفت: خب ، الان که دیگه قراره با من زندگی کنی لازم نیست با جیمین در ارتباط باشی دیگه اون سرپرست تو نیست . یونگی گفت: اما من و اون منو تا الان بزرگ کرده این رسم وفاداری نیست ، من میتونم گاهی به دیدارش برم . کونگا گفت: خب باهاش حرف میزنی و جریان رو بهش میگی ، اونم درک میکنه . یونگی گفت: اما من اینکارو دوست ندارم ، این درست نیست. کونگا گفت: یونگی چت شده چرا اینقدر رو جیمین حساسی و دوست نداری باهاش قطع رابطه کنی ؟ یونگی نمیدونست چی بگه که آلیس گفت: آقای کونگا ، یونگی از زمانی که رسیدن فقط لباس هاشون رو جابهجا میکنند اگه اجازه بدید تا شام یکم استراحت بکنن.
داستان از دیدگاه یونگی: در این چند روز هر وقت تنها میشد به جیمین زنگ میزد و اونو از موقعیتش باخبر میکرد ، امروز به واشنگتن میرسیدن و به خونه بابابزرگش میرفتن ، به جیمین گفته بود که امکان داره چند روزی باهاش نتونه تماس بگیره .
از سالن فرودگاه همراه آلیس خارج میشد ، آلیس گفت: اگه مایلید با هم قهوهای بخوریم تا انرژی بالایی داشته باشیم. یونگی قبول کرد و با هم در کافیشاپ فرودگاه نشستند ، آلیس یک اسپرسو سفارش داد و یونگی یک کاپوچینو ، یونگی هر لحظه که به کاپوچینو نگاه میکرد به یاد جیمین می افتاد چون معمولا با اون به کافه میرفت و با اون کاپوچینو میخورد ، آلیس هم اسپرسو رو خورد و با هم از فرودگاه خارج شدند ، سوار لیموزینی شدند که بابابزرگ یونگی اونو فرستاده بود ، در لیموزین یونگی فقط به بیرون نگاه میکرد ، آلیس گفت: آقای مین بهتره قبل از اینکه پدربزرگتون رو ملاقات کنید لباسان خود را عوض کنید.یونگی نگاهی به لباساش انداخت و گفت: مگه هودی شلوار چشه؟ آلیس گفت: چش نیست ولی پدربزرگتون از لباسهای اسپورت خوشش نمیاد. یونگی در ذهنش گفت: اون طوری که معلومه قراره درگیری پین من و پدربزرگ پیش بیاد . به خونه بابابزرگش رسیدن به اتاقش رفت ، اتاق بزرگی بود ، عوض کل خونه رو میداد اونقدر بزرگ و کامل بود ، آلیس به یونگی گفت قبل شام با پدربزرگتون در اتاق نشیمن دیدار میکنید بعد شام میخورید . یونگی تا قبل شام در اتاقش بود و با جیمین حرف میزد ، بعد از اینکه با جیمین قطع کرد بلند شد و لباساش رو عوض کرد ، پیراهن مردانه سفید با شلوار پارچه ای سیاه پوشید ، به نظرش خوب بود ولی جای لباس اسپورت رو نمیداد . به طبقه پایین رفت ، همراه آلیس وارد اتاق نشیمن شد ، مردی جلوی پنجره ایستاده بود و سیگار میکشید ، بوی سیگار یونگی رو اذیت میکرد ، مرد قد بلند بود ، کچل بود و مویی در سر نداشت ، کت و شلوار کرمی تنش بود ، قیافه مرد شبیه مامانش بود برا همین یونگی یکم احساس امنیت کرد ولی بازم نگران بود ، آلیس گفت: جناب کونگا ، آقای یونگی اومدن. مرد سیگارش را خاموش کرد و یکم جلو اومد ، نگاهی از سر تا پا به یونگی انداخت و گفت: شبیه مامانتی ولی فرم چشمات مثل باباته .یونگی یکم از حرف مرد ناراحت شد ولی چیزی نگفت ، مرد روی مبل یکنفه نشست و به مبل دونفری کنارش اشاره کرد و گفت: بشین یونگی . یونگی در جایی که گفته بود نشست ، آلیس هم کنار یونگی نشست ، کونگا گفت: منو میشناسید ؟ یونگی گفت: آلیس معرفی کرده . کونگا گفت: تو پسر سوسان هستی معلومه ، مدل صحبتت مثل مامنته ، تون صدات مثل بابات هیونکی هست ، بم و تند . یونگی حرفی نزد، آلیس گفت: جناب کونگا ، یونگی در کره جنوبی فرد مهمی هستن ، در بزرگترین آموزشگاه موسیقی تندیس میکند و دانشجوی گران ترین دانشگاه کره هستند ، به زبانهای انگلیسی ، فرانسوی ، کره ای ، آلمانی ، چینی و ژاپنی مستقل هستند . کونگا سری تکان داد و گفت: معلومه ، نوه منه و پسر دخترم سوسان هست . یونگی متعجب بود ، مادر یونگی خوش اخلاق و مهربان بود و اصلا از خود راضی نبود ولی انگار پدر مامانش مخالف مامانش بود . یونگی گفت: مادر مادرم رو میشه ببینم ؟ کونگا لبخند زد و گفت: مادر بزرگت هنگام تولد مادرت سکته کرد و فوت کرد و مامانت با من بزرگ شده . یونگی سری تکان داد ، متوجه شده بود که مامانشم مثل خودش بی مادر بزرگ شده بود ، پدربزرگش نگاهی به یونگی انداخت و گفت: یونگی از کارات در کره جنوبی خبر دارم و اطلاع دارم چیکارا میکنی ولی یه سوال ازت دارم ، نسبتت با آقای پارک جیمین چیه ؟ یونگی سرش رو بالا آورد و نفس نفس زد ، پدربزرگ یونگی نگاهی بهش انداخت و گفت: چیزی شده ، فقط یه سوال بود ، آقای پارک کیه که تو از طریق اون باهامون در ارتباط بودی ، یونگی ، چیزی ازم پنهان میکنی؟ یونگی گفت: نه ، ایشون ، ایشون بعد از مرگ پدر و مادرم سرپرستی منو قبول کردن و من با کمک و تلاشهای خودم و اون به این جا رسیدم . کونگا گفت: خب ، الان که دیگه قراره با من زندگی کنی لازم نیست با جیمین در ارتباط باشی دیگه اون سرپرست تو نیست . یونگی گفت: اما من و اون منو تا الان بزرگ کرده این رسم وفاداری نیست ، من میتونم گاهی به دیدارش برم . کونگا گفت: خب باهاش حرف میزنی و جریان رو بهش میگی ، اونم درک میکنه . یونگی گفت: اما من اینکارو دوست ندارم ، این درست نیست. کونگا گفت: یونگی چت شده چرا اینقدر رو جیمین حساسی و دوست نداری باهاش قطع رابطه کنی ؟ یونگی نمیدونست چی بگه که آلیس گفت: آقای کونگا ، یونگی از زمانی که رسیدن فقط لباس هاشون رو جابهجا میکنند اگه اجازه بدید تا شام یکم استراحت بکنن.
- ۴.۹k
- ۰۷ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط