پارت سـی و نـه "
#پارت_سـی_و_نـه "
*یک هفتـه بعد*
دوبارع همگـی به لطف جیهوپ دور هم توی شهر بازی جمع شده بودیم.. ته هیون و میا عم بودن ولی رفته بودن تا وسیله بـازی سوار بشن:"|
جیهوپ: خـب.. یونا..یونگی .. شما باهم برید^^ من و سولگی هم یه کارایی داریم:)
با اخم نگاهشون کردم که جیهوپ دست سولگی رو کشید و با یه چشمـک رفت!
شوگا:انگـار فقد من و تو موندیم
با بی حوصلگی گفتـم: آره..درسته..مشکـلی داری؟
شونه هاش و انداخت بالا و گفت: تو برو پی کار خودت..منم میرم خونه!
داشت میرفت که دستش و کشیدم و گفتم: هـِی قبول نیس.. من تنهایی بمونم اینجا؟
لبخندی زد و گفت: باشه پـس..بیا بریم تِرَن سوار شیم^^
یه نگاهی به تِرَن هوایی بغلمون انداختم.. هر کسی سوار میشد زنده پایین نمیومد.. یا غش میکرد یا سکته میزد
با ترس آب دهنم و قورت دادم و گفتـم:مـن نمیتونم..میترسم!
دستش و گذاشت روی صورتم و سَرَم و اورد بالا^^
نگاهی بهم انداخت و گفت: مـن حواسم بهت هست!
با این حرفش شوکه نگاهش کردم.. اولین بار بود که یکی بهم این حرف و میزد..درجوابش فقد محکم بغلش کردم:)
اونم چشماش گرد شده بود ولی بعد چند ثانیه دستاشو دور کمرم حلقه کرد♥
لبخنـدی زد و گفت: دیگـه نباید بریم؟
سریع خودم و از بغلش کشیدم بیرون و با اینکه از خجالت سرخ شده بودم با شک و تردید گفتـم: ب..بریم!
دستش و گرفتـم و با گرفتن بلیط سوار شدیم:) چَسبیدع بودم بـهش و محکم دستاشو گرفته بودم.. اونم مثل همیشه خونسرد نگاهم میکرد :)
با راه افتادن تِرَن جیغ کشیـدم..از اول تند میرفت.. یونگی هم با چشمای گرد داشت منظرع روبروشو نگاه میکرد و من هم فقد جیغ میزدم..
با پیاده شدن از تِرَن خیلی خوشحال و شاد دستـم و گرفت راه میرفتـیم..
موهام سیخ شده بود و از بس جیغ کشیده بودم صدام میلرزید
نگاهم کرد و بلند خندید.. گفت: ترسناک نبود که!
بعد با دست موهای سیخ شدم و مرتب کرد
با اخم نگاهش کردم و گفتم: قلبـم داشت از جا کنـده میشد..کجا ترسناک نبود؟
لبخندی زد و پیشونیم و بـوسید.. گفت: اشکالی نـداره!
با تعجب نگاهش کردم ک گفـت: یونا.. من ..مـن خیلی وقته میخواستم بهت یه چیزی بگم!
یونا: میشنَوَم..
لبخندی زد و گفت: مـن..مـن از تو..
ک یهو با صدای سولگی هردو برگشتـیم و نگاهش کردیم
سولگی: بسـه دیگه..یونا..بریم خونه!
بعد دیدم هوپی هم با اخم دست ته هیون و میا رو گرفته و جمعمون کرد.. هوپی: مـن دیگه میرم.. اخمی کرد و ادامه داد: آنیـو:)
سولگی: ولـی دیگه حق نداری برگردی..
جیهوپ: هیچوقت برنمیگردم
با تعجب نگاهشون کردیم..میا و ته هیون هم خداحافظی کردن و رفتـن.. من مونده بودم و سولگی و شوگا:)
شوگا دستشو گذاشته بود روی لبش و با تعجب نگاه ما میکرد
سولگی گریه کرد و من و بغل کرد
شوگا: هِی..نمیخوای ببینی خواهرت چشه؟
با اخم نگاهش کردم و..
((پایان پارت ۳۹))
*یک هفتـه بعد*
دوبارع همگـی به لطف جیهوپ دور هم توی شهر بازی جمع شده بودیم.. ته هیون و میا عم بودن ولی رفته بودن تا وسیله بـازی سوار بشن:"|
جیهوپ: خـب.. یونا..یونگی .. شما باهم برید^^ من و سولگی هم یه کارایی داریم:)
با اخم نگاهشون کردم که جیهوپ دست سولگی رو کشید و با یه چشمـک رفت!
شوگا:انگـار فقد من و تو موندیم
با بی حوصلگی گفتـم: آره..درسته..مشکـلی داری؟
شونه هاش و انداخت بالا و گفت: تو برو پی کار خودت..منم میرم خونه!
داشت میرفت که دستش و کشیدم و گفتم: هـِی قبول نیس.. من تنهایی بمونم اینجا؟
لبخندی زد و گفت: باشه پـس..بیا بریم تِرَن سوار شیم^^
یه نگاهی به تِرَن هوایی بغلمون انداختم.. هر کسی سوار میشد زنده پایین نمیومد.. یا غش میکرد یا سکته میزد
با ترس آب دهنم و قورت دادم و گفتـم:مـن نمیتونم..میترسم!
دستش و گذاشت روی صورتم و سَرَم و اورد بالا^^
نگاهی بهم انداخت و گفت: مـن حواسم بهت هست!
با این حرفش شوکه نگاهش کردم.. اولین بار بود که یکی بهم این حرف و میزد..درجوابش فقد محکم بغلش کردم:)
اونم چشماش گرد شده بود ولی بعد چند ثانیه دستاشو دور کمرم حلقه کرد♥
لبخنـدی زد و گفت: دیگـه نباید بریم؟
سریع خودم و از بغلش کشیدم بیرون و با اینکه از خجالت سرخ شده بودم با شک و تردید گفتـم: ب..بریم!
دستش و گرفتـم و با گرفتن بلیط سوار شدیم:) چَسبیدع بودم بـهش و محکم دستاشو گرفته بودم.. اونم مثل همیشه خونسرد نگاهم میکرد :)
با راه افتادن تِرَن جیغ کشیـدم..از اول تند میرفت.. یونگی هم با چشمای گرد داشت منظرع روبروشو نگاه میکرد و من هم فقد جیغ میزدم..
با پیاده شدن از تِرَن خیلی خوشحال و شاد دستـم و گرفت راه میرفتـیم..
موهام سیخ شده بود و از بس جیغ کشیده بودم صدام میلرزید
نگاهم کرد و بلند خندید.. گفت: ترسناک نبود که!
بعد با دست موهای سیخ شدم و مرتب کرد
با اخم نگاهش کردم و گفتم: قلبـم داشت از جا کنـده میشد..کجا ترسناک نبود؟
لبخندی زد و پیشونیم و بـوسید.. گفت: اشکالی نـداره!
با تعجب نگاهش کردم ک گفـت: یونا.. من ..مـن خیلی وقته میخواستم بهت یه چیزی بگم!
یونا: میشنَوَم..
لبخندی زد و گفت: مـن..مـن از تو..
ک یهو با صدای سولگی هردو برگشتـیم و نگاهش کردیم
سولگی: بسـه دیگه..یونا..بریم خونه!
بعد دیدم هوپی هم با اخم دست ته هیون و میا رو گرفته و جمعمون کرد.. هوپی: مـن دیگه میرم.. اخمی کرد و ادامه داد: آنیـو:)
سولگی: ولـی دیگه حق نداری برگردی..
جیهوپ: هیچوقت برنمیگردم
با تعجب نگاهشون کردیم..میا و ته هیون هم خداحافظی کردن و رفتـن.. من مونده بودم و سولگی و شوگا:)
شوگا دستشو گذاشته بود روی لبش و با تعجب نگاه ما میکرد
سولگی گریه کرد و من و بغل کرد
شوگا: هِی..نمیخوای ببینی خواهرت چشه؟
با اخم نگاهش کردم و..
((پایان پارت ۳۹))
۷۴.۳k
۲۸ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.